1.اقبال لاهوری
علامه اقبال، انديشمند، عارف و شاعر شهير پاكستانى، بحق از مفاخر عالم اسلام در قرون معاصر است. اين متفكر بزرگ از پيشگامان نهضت بازگشت به خويشتن فرهنگى و از احياگران انديشه توحيدى است. اقبال در اشعار خود از خاندان وحى يادكردهايى دارد و تمايل او نسبت به اهل بيت نكته اى است كه به سادگى از سروده هايش مشخص مى گردد. وى در اشعار خود به نهضت خون رنگ عاشورا، علل و انگيزه ها، اهداف و دستاوردها و پى آمدهاى آن اشاراتى دارد. در مثنوى رمز بيخودى از حسين(عليه السلام)و نهضت خونينش سخن گفته و در معنى حريت اسلامى و سير حادثه كربلا به گفتگو نشسته است:
مريم از يك نسبت عيسى عزيز *** از سه نسبت حضرت زهرا عزيز
نور چشم رحمت للعالمين *** آن امام اولين و آخرين
بانوى آن تاجدار هل اتى *** مرتضى، مشكل گشا، شير خدا
مادر آن مركز پرگار عشق *** مادر آن كاروانسالار عشق
آن يكى شمع شبستان حرم *** حافظ جعيت خيرالامم
وآن دگر مولاى ابرار جهان *** قوت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى سوز از حسين *** اهل حق، حريت آموز از حسين
هر كه پيمان با هوالموجود بست *** گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است وعشق ازمؤمن است *** عشق را ناممكن ما ممكن است
عقل را سرمايه از بيم و شك است *** عشق را عزم و يقين لاينفك است
عقل گويد شاد شو، آباد شو *** عشق گويد بنده شو آزاد شو
عشق را، آرام جان حريت است *** ناقه اش را ساربان حريت است.[1]
در نگاه اقبال حسين(عليه السلام) حماسه ستيز عشق با عقل و هوس است:
آن شنيدستى كه هنگام نبرد *** عشق با عقل هوس پرور چه كرد
آن امان عاشقان پور بتول *** سرو آزادى ز بستان رسول
اله اله باى بسم اله پدر *** معنى ذبح عظيم آمد پسر.[2]
ستيز هابيل و قابيل، موسى و فرعون، مسيح و قيصر، محمد و ابولهب و حسين و يزيد همه و همه حلقه هايى است از زنجيره ستيز حق و باطل، كه از بدايت تاريخ تا نهايت آن گسترده است. حقيقت، از خون بزرگ مردانى چونان حسين حيات مى گيرد و باطل بقاى خود را وامدار بقاى يزيديان است. در فلسفه اقبال، اين تضادها و درگيريها در نهايت به سود نيروهاى حق جو و عدالت خواه پايان خواهد يافت و سامرى باطل، سرانجام داغ ماتم بر دل، در زير پاى موسى شكسته و در قربانگاه عشق، سَر بريده خواهد شد.
موسى و فرعون و شبيّر و يزيد *** اين دو قوّت از حيات آمد پديد
اقبال براى مطالعه عاشورا و بهتر نگريستن به آن، از خلافت اسلامى و پيامبر(صلى الله عليه وآله)آغاز مى كند. او بدين نكته اذعان دارد كه خلافت اسلامى لااقل بعد از امام على بن ابيطالب(عليه السلام) رشته از قرآن گسيخته و راه بر كژراهه برده است. ثمره اين حاكميت سياسى از قرآن گسسته چيست؟
اقبال اعتقاد بر آن دارد كه جدايى دين از سياست دستاوردى جز زهر در كام آزادى ريختن ندارد. آزادى در نگاه اقبال تنها در سايه پيوند دين و سياست ممكن است و لاغير. نهضت خونين اباعبدالله(عليه السلام) همچون سحابى است كه آزادى مى بارد و عشق مى پرورد و رودى است كه از هر كجا كه مى گذرد جوانمردى را از خاك برمى انگيزد. حسين بن على(عليه السلام) در نگاه اقبال تبلور عينى و عينيت متبلور شعار اساسى توحيد ـ لااله الاالله ـ است.
چون خلافت رشته از قرآن گسيخت *** حريت را زهر اندر كام ريخت
خاست آن سر جلوه خير الامم *** چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمين كربلا باريد و رفت *** لاله در ويرانه ها كاريد و رفت
تا قيامت قطع استبداد كرد *** موج خون او چمن ايجاد كرد
بهر حق در خاك و خون غلطيده است *** پس بناى لا اله گرديده است.[3]
عده اى از محققان برآن اند كه امام به انگيزه حكومت و با عدم علم به شهادت پا به كربلا نهاد، بنابراين شهادت هدف نبوده است. در مقابل اين ديدگاه، نظريه ديگرى وجود دارد كه هدف نهايى امام(عليه السلام) را شهادت و رسوا نمودن رژيم اموى به وسيله بذل خون مى داند. انديشمندان و صاحب نظرانى كه به اين نظريه معتقداند برآن اند كه امام با آگاهى به شهادت پاى به سرزمين كربلا نهاده است و شهادت انتخاب حسين بن على است. شهادت سلاحى است كه سالار شهيدان تاريخ براى مبارزه با رژيم يزيدى آگاهانه آن را برگزيده است. اقبال از زمره انديشمندانى است كه بدين نظريه باور دارند. او در اثبات نظر خويش به نحوه حركت امام از مكه اشاره مى كند؛ خروج دسته جمعى و پر سر و صدا، تعداد كم نفرات، همراه بودن زنان و كودكان، ادامه راه با وجود خبردارشدن از شهادت مسلم ـ فرستاده امام به كوفه ـ ، اعلام متوالى اين مطلب كه اين كاروان به سوى شهادت مى رود و …
اقبال هدف سيدالشهدا را حفظ عزت مسلمين و حراست از مرزهاى حماسه جاويد مى داند:
مدعايش سلطنت بودى اگر *** خود نكردى با چنين سامان سفر
دشمنان چون ريگ صحرا لاتعد *** دوستان او به يزدان هم عدد
سرّ ابراهيم و اسماعيل بود *** يعنى آن اجمال را تفصيل بود
تيغ بهر عزت دين است و بس *** مقصد او حفظ آيين است و بس
ما سوى اله را مسلمان بنده نيست *** پيش فرعونى سرش افكنده نيست
خون او تفسير اين اسرار كرد *** ملت خوابيده را بيدار كرد
تيغ لا چون از ميان بيرون كشيد *** از رگ ارباب باطل خون كشيد
نقش الا الله بر صحرا نوشت *** سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسين آموختيم *** ز آتش او شعله ها اندوختيم
تار ما از زخمه اش لرزان هنوز *** تازه از تكبير او ايمان هنوز
اى صبا اى پيك دور افتادگان *** اشك ما برخاك پاك او رسان.[4]
2.محمد ابوالنصر
يكى ديگر از نويسندگان معاصر عمر ابوالنصر، اهل سوريه است. او كتابهايى در تاريخ و ترجمه بزرگان اسلام و صحابه نوشته است. وى از كسانى است كه مقايسه تعليمات اسلام با وضع فعلى مسلمين او را سخت متأثر ساخته و با تنها وسيله اى كه در اختيار داشته ـ يعنى قلم ـ خواسته است ضمن نوشتن تاريخ و ترجمه بزرگان دين، مسلمانان را از گذشته آگاه و به آينده اميدوار سازد تا شايد جامعه اسلامى به خود آمده و سيره بزرگان خود را الگو قرار داده و از اين بدبختى رهايى يابد. در اين راستا كتابى پيرامون حادثه عاشورا و شخصيت حسين بن على(عليه السلام) به نگارش در آورده به نام سيدالشهدا وقعه عاشورا، در اينجا به فرازهايى از اين كتاب اشاره مى كنيم.
نويسنده در آغاز پيرامون زمينه هاى پيدايش قيام امام حسين مى گويد:
«قيام حسين بن على و مخالفت او با نظامات آن روز، از امورى نبوده كه بدون مقدمه پديد آمده باشد بلكه مقدمات فراوانى در پديد آمدن نهضت عاشورا نقش داشته است. از اين رو در نظر دارم موجبات تسلط معاويه و سلطنت او را بيان كنم. براى آگاهى خوانندگان لازم است به تاريخچه زندگى على بن ابيطالب و سياست آن حضرت با معاويه و چگونگى اختلاف و خصومت آنها و فرزندان آنها اشاره كنم».
عمر ابونصر درباره شخصيت امام، ضمن بيان چند روايت از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه نشان دهنده توجه و مهربانى فوق العاده آن حضرت نسبت به او و برادرش حسن بن على مى باشد، مى نويسد: «حسين بن على از كسانى نبود كه خلافت را براى جاه و جلال بخواهد بلكه آن وجود مقدس فقط در مقابل خواست مسلمين و اصرار آنها موافقت فرمود. از طرفى يزيد بن معاويه صلاحيت خلافت را نداشته است». او در پايان كتاب مى نويسد:«آنچه در سيره و رفتار امام شهيد نوشته ام چيزهايى است كه انسان را فوق العاده تحريك كرده و عواطف و احساسات را به جوش مى آورد و تاريخ نگار را وادار مى سازد كه بپرسد مگر در بين رجال مسلمان كسى نبود كه آن آتش را خاموش كند و نگذارد شراره آن آتش كه در كربلا پيدا شده بود تمام عالم اسلام را بسوزاند و موجب تفرقه اى بزرگ بين مسلمانان گردد؟ مگر زمين عوض شده بود؟ مگر اين مردم همان مردمى نبودند كه اگر به فردى از مسلمين ظلمى وارد مى شد تا رفع ظلم خوابشان نمى برد. مگر در عهد حسين بن على فقط همان يك دسته كوچك بودند كه به يارى او رفتند و دفاع نمودند. مگر ـ مردم آن زمان ـ نمى فهميدند كه حسين بن على قادرتر و مهياتر بود كه نگذارد دين جدش بازيچه مردمان دنياپرست گردد.
در اين واقعه، اسباب تفرقه بين مسلمانان فراهم گرديد ولى حالا كه تمام مسلمانان فهميده و دانسته اند و سِر گرفتارى خود را تشخيص داده اند بر آنهاست كه از اين واقعه بزرگ و اين مصيبت عظيمى كه بر پيكر اسلام و ديانت وارد آمده است عبرت بگيرند و براى خود پيش بينى كنند و بدانند كه حسين بن على در راه يك فكر و يك مبدأ و يك مقصود عالى جنگيد و اگر خلافت را مى خواست براى آن بود كه خود را احق و اصلح از ديگران مى دانست. از اين رو از واجبات است كه مسلمانان موارد اختلاف را كوچك شمرده و آن را دور بريزند و با هم اتفاق داشته باشند و مانند يك دست در راه خدا و ـ دين ـ محمد بن عبدالله (صلى الله عليه وآله)بكوشند».[6]
آنچه اشاره شد فرازهايى از سخنان عمر ابونصر در كتاب سيدالشهداست.[7]
3.شیخ عبدالله علائلی مصری
وى از نويسندگان مصرى است كه با قلمى بسيار شيوا كتابى به نام تاريخ الحسين به نگارش در آورده است. وى در اين كتاب پيرامون شخصيت امام حسين بن على و نهضت عاشورا تحقيق شايسته اى انجام داده است. البته تاريخ الحسين بخش دوم كتاب ارزشمند ديگر ايشان است كه به نام «سموالمعنى فى سمو الذات» مى باشد.
در اينجا به فرازهايى از اين كتاب اشاره مى كنيم، علاقمندان مى توانند به كتاب مزبور مراجعه نمايند.
ايشان در آغاز كتاب پيرامون شخصيت امام حسين مى نويسد: «اى ابا عبدالله حسين! هيچ تاريخى سزاوارتر از تاريخ تو نيست كه عنوان بزرگوارى ابدى يابد. تو نهالى هستى كه در جويبار معجزه روييدى تا بار ديگر معجزه ببار آرى. درخت نيرومند با همه نمايشهاى دلرباى خود همان نهالى است كه نيرومند شده. نبوت معجزه اى است كه انسان را براى فكر بلند تازه آماده مى كند. پيغمبر اسلام مردم را براى آدميت بى آلايش آماده كرد و معجزه خود را به پايان رساند. اى اباعبدالله حسين! تو خود را آماده كردى كه معجزه آدميت بى آلايش باشى و از اين رو اعجاز را به پايان رسانيدى. پيغمبرى بايد تا مغزها را از انديشه هاى ناشايسته و خرافات شستشو كند و مصلحى لازم است تا مردان خودپرستى را كه خدايى به خود مى بندند سركوب نمايد. جد تو همان پيغمبرى است كه خدايان دروغى خرافات را نابود كرد و تو همان سبط مصطفى مى باشى كه شور خدايى را از سر مردمان خودپرست بيرون كرده اى. زندگى هميشه جنبش است و مرگ آرامش; ولى مرد بزرگ وقتى هم مُرد آرام و خموش نمى ماند بلكه از مركز هستى خود در يك فضاى پهناور بى پايان در جنبش آيد تا همه زندگان را به جوش و خروش آرد. اى حسين! جان تو با جان هر مصلحى آميخته، و هر مجاهدى، جانبازى را در پرتو آموزش حضرت تو آموخته».
آنگاه در باره ويژگيهاى امام مى گويد:«خانواده هاشم از دير زمان، متخصص در شؤون دينيه بودند و در دوران جاهليت در اعمال حج پيشواى مردم بودند. آنان نوعى پرورش دينى مخصوص داشتند كه پيوسته شعور خداخواهى را در آنها مى افروخت. از اين رو خون حسين از وراثتهاى دينى پشت اندر پشت آميخته بود و بايد كارهاى او را در پرتو اين وراثت دينى بازرسى نمود. حسين اوصاف خوبى از مادرش به ارث برده بود نظير:
1. واداشتن خويش به كارهاى نيك و تقوا.
2. شعور آميخته به اندوه؛ اين صفت در حسين آشكار بود. بسيار كم خنده و كم شادى بود، هميشه در آينده جامعه اسلامى انديشه مى كرد.
3. بر آنانى كه از راه راست بر كنار بودند بسيار خشمناك بود و اين از اوصاف مادرى بود كه به ارث برده بود. آن بانو سوز دلى بى اندازه از دست دشمنان پدرش داشت و آرزوى انتقام از آنها را مى كشيد. همان دشمنانى كه پدرش را در احد خونين دل كردند و در روز عاشورا به روى پسر او شمشير كشيدند.
همه اينها و مشاهدات روزگار جوانى و شورشهاى دوره عثمان و پدرش در جنگ جمل، صفين و نهروان او را آماده كرده بود كه در راستاى راه اندازى برنامه اصلاح همگانى كه پدرش تنظيم كرده بود مردى بزرگ باشد. از روى بى انصافى است كه آن حضرت را به شورش مؤاخذه كنند و بر او تندى نمايند. من هر روز زنده باد مى گويم به آن جوان مردانى كه در برابر حكومتهاى فاسد شورش بر پا مى كنند و بر دل بزرگ آنهايى كه پر از اخلاص و شرافت است آفرين مى گويم و بزرگترين همه آنان حسين بن على است».
علائلى در باره نقش پيامبر در تربيت و رشد امام مى گويد: «پيغمبر مى خواست هر چه از رموز و اسرار عالم در دل بزرگوارش جا گرفته بود را يك بار با روان آن جوان خود بياميزد و آنچه دست خدا در صفحه پاك دلش نگارش كرده بود را در صفحه پاك دل او بنگارد. دو شاگرد از گهواره پرورش پيغمبر بيرون آمد؛ يكى نمايش واژه آرامش حق بود و ديگرى نيز همان واژه بود ولى با جوش و خروشى كه صدف طبع بشر را شكافت و زنگ گمراهى را از صفحه هستى آنها زدود چرا كه طبيعت رنگ خورده انسان جز با سوهان فرياد حق، جلا و روشنى نيابد.
يكى از آن دو شاگرد داعى حق بود و ديگرى نمايش مدافع و نگهبان. پيغمبر شاگرد بزرگوار خود را در يك نوازش و دل نازكى فرو مى برد تا خود را دريابد و در عالم هستى مستقل شود».
آنگاه علائلى پرورش را به يك درخت تشبيه مى كند كه در كنار آب روان كشت مى شود و كشاورز با كمك كارمندان طبيعت از آن وارسى مى كند تا به بار نشيند: «خدا نيروهاى آدميت را در او نهاده تا كم كم نمود كند و اندك اندك در او نمايان شود، اندام و ملكات تدريجاً به كمال رسد و ايمان كودك با نشو و نماى او ترقى يابد. پيغمبر مى خواست بچه خويش را اين طور بپرورد. سپس على هم به معنويت سرشار او كه هميشه در فزونى بود كمك كرد.
اگر چه بيش از شش سال و كمى زيردست پرورش پيغمبر زيست نكرد ولى بهره بزرگى از آن به دست آورد. در اين شش سال از مشاهده جمال زيباى نبوت، دل و وجدان او پر از حقايق گريد. پيغمبر چنان به او و برادرش علاقمندى نشان مى داد كه آنها را گل بوستان خود خواند. حضرت فاطمه نيز در نفس پاك او، انديشه خير و دوستى مطلق را پرورش داد و در گوشه هاى دل و نهاد او فضايل عاليه را پروراند و چنان مبادى اوليه را در نفس او تشكيل داد كه نقطه دايره الهى شد.
كودك دايره كوچكى براى خود رسم مى كند كه بر دور مادرش مى چرخد ولى در عوض مادر براى او يك دايره بى پايان رسم مى كند; چون كه انديشه خدايى را نقطه پرگار افكار او قرار مى دهد و به اين وسيله دل او وسعت پيدا مى كند تا همه جهان را با عواطف پاك خود فرا گيرد».
او در جاى ديگرى از كتاب خود مى گويد: «در آثار و اخبار آمده است كه حسين، سايه مانند با جد بزرگوارش همانند بود و پيغمبر پرتوى از محبت و خصايص خويش به وى داده بود تا در پس صورت، معناى آن را نيز داشته باشد و پس از وى حقيقت او باشد، چنانچه پيشتر انسانى بود كه از كنگره نبوت انا من حسين بالا رفته و يك نبوتى بود كه به درجه انسانيت فرود آمده بود.
كودك به اعتبار خانواده اى كه در آن بزرگ مى شود داراى تربيتى متفاوت مى گردد مانند قطره باران كه گاهى در ميان شيشه مى ريزد و گاهى ميان خاك تيره بيابان. و حسين در خانواده نبوت زاده شد. حسين نهالى بود كه پيغمبر به دست خويش آبش داد. اصلش پاكيزه بود و فرعش پاكيزه شد. نگريست تا از چشمه نبوت سرشار شود. سپس هر دو به عنوان يك حقيقت; يكى به سوى گذشته رهسپار شد و ديگرى به سوى آينده; اما پيامبر بزرگ تا آن زمان كه مى رفت رو بر مى گردانيد و با چشم حسرت و دل هراسان ولى پر محبت به فرزند خويش مى نگريست.
حسين بن على رمز راستى و درستى وجود پيغمبر بود. در او معنا و طبيعت پيغمبر بود. گويا از وجود او دوباره پيغمبر پديدار گشت، نماينده اخلاق محمدى بود و در هر كارى از كارهاى دنيا و آخرت مثال پيغمبر; تا آن كه همه حفاظ و روات اجماع كردند كه حُسن سنت پيغمبر و روش آن حضرت را به همه نماياند و از اين رو انجمن او دلخواه همه كس و محل رفت و آمد فرشتگان بود. كسى كه در محضر او مى نشست در مى يافت كه در محضرى پر از سكينه و وقار جاى دارد كه فرشتگان هر صبح و شام آستان بوس و شيفته جلوس آنند.
معاويه به مردى از قريش گفت هر گاه به مسجد پيغمبر رفتى حلقه اى مى نگرى باوقار و آرام نشسته اند، در آن حلقه ابى عبدالله است كه ازارى تا نصف ساقهايش پوشيده است. چون حضرت حسين به سوى مردم مى آمد حلقه حلقه و صف در صف تا چشم كار مى كرد برابرش مى نشستند و از سرچشمه فيض او كامياب مى شدند و به دامن او مى چسبيدند; مانند مرغانى كه از سختى گرما بر روى زمين نمناك بيفتند كه خود را خنك سازند.
هر گاه حسين به لسان الغيب خود سخن مى گفت، در اسرار الهى دُر مى سفت و پرده از حقايق غيبيه برمى داشت و چون خاموش مى شد به طريقه ديگرى اسرار نهان را به فهم حاضران مى رسانيد».
علائلى مى گويد: «مرد خدا تا زنده است استوار، و چون مُرد نماينده اى است عالى مقدار كه تا ابد در جهان بپايد و تاريخ هر ملتى واقعاً تاريخ بزرگان آن است. هر ملتى كه رجال بزرگ ندارد تاريخ ندارد و ما چون حسين را در ميان رجال تاريخ داريم نه تنها از مردى بزرگ مانند ديگر رجال تاريخى بهره منديم بلكه بزرگترين رجال تاريخ كه عمر خويش را نه صرف تحصيل مجد و بزرگوارى زمينى بلكه صرف رضاى دوست نمود و جان خود را فداى آن كرد برخورداريم.
حسين مردى است كه همه عظمتهاى جهان در او جمع شده و در هر صفت پسنديده يگانگى پيدا كرده است. آرى مردى كه وجودش سرشار از عظمت نبوت محمد، عظمت مردانگى على و عظمت فضيلت فاطمه است; نماينده عظمت انسان و آيت آيات بينات است. از اين رو يادكردن او و انجمن كردن در ذكر حالات و مصايب او فقط يادكردن مردى از مردان جهان نيست; بلكه يادكردن انسانيت است كه ابدى است و اخبار او اخبار يك نفر بزرگ نيست كه اخبار بزرگوارى بى مانند است. مردى است كه وجودش آيت مردان جهان است و بزرگوارى است كه در او حقيقت بزرگى مجسم است و بايد هميشه او را ياد كرد و از او موعظه گرفت; از اين جهت شايسته است كه هميشه در ذكر او باشيم و به ياد او رازهاى غيب را خواستار گرديم زيرا مصدر الهام الهى است و در اين عالم جلوه گر شده و پرتو هيبتش در قرنهاى پى درپى كشيده شده و هميشه درخشنده خواهد بود تا آنكه لانهايت ابد را در اشعه انوار خود منتظم كند و در ماوراى آسمان و زمين جلوه گر شود و آيا براى نور خدا حدى هست.
هركس در پايان كار حسين بنگرد بداند كه بزرگترين پايان و بزرگترين فداكارى و بزرگترين يادگارى است كه در جهان دست خدا به خامه توانايى به خطى سرخ تا ابد نوشته.
اخلاص لفظى است كه معناى آن در شهادت مظلومانه است. هر كس خواهد مخلص باشد دل بر مصيبات آن نهد.
قد خط سطراً على الايام فقرؤه *** و كان آية امجاد و احماس
ياجندالموت دون المجدمختلداً *** و احقرن بعيش الذل انكاساً
سطرى نوشت بر صفحه روزگار كه آن را مى خوانيم و آيت بزرگوارى و غيرت بود. خوش است مردن براى بزرگوارى و پست شماردن زندگى در خوارى.
نمايش كامل آن با روى خون آلوده جلوه گر شود. زنده باد گوييم پاكى را كه در منزلش طشت، قدس و خون است. توده هاى آينده به آوازى بلند لرزان و سوزان از زير سنگها وپشت پرده قبرها مى شنوند. زنده و جوشنده كه در اعماق دلها اثر مى كند و سينه ها را آتش مى زند و شعور و وجدان را زنده مى كند. از سوز زير و بم اين آواز انسان مى تواند گناهان خود را بشويد و چركهاى خود را پاك كند و پليدى خويش را دور كند تا انسانى شود كه دين خواسته و شريعت آن را آراسته… . و حسين فقط براى اين اوصاف پسنديده قربانى شد و اين تهمت است اگر گفته شود فداى تصاحب سلطنت و پادشاهى شد. اين امور در انديشه ذات بزرگش راه نداشت زيرا اينها مقصود مردمان شهوت پرست است.
امام شهيد برنامه شورش و نهضت خود را بيان كرد و به وليد بن عتبه بن ابى سفيان حاكم مدينه فرمود: اى امير ما خانواده پيغمبر، معدن رسالت و محل نزول فرشتگانيم.خدا دين را باوجود ما آغاز كرد و به وجود ما انجام مى دهد و يزيد مرد فاسق و شرابخوارى است كه مردم بيگناه را مى كشد و تجاهر به فسق مى كند و مِثل من كسى با مثل او بيعت نخواهد كرد.
امام براى ما روح بيعت و فلسفه خلافت را در يك كلمه گنجانيده كه فرمود: مانند من با مثل يزيد بيعت نمى كند. بيعت با خليفه خود فروشى است. بيعت با او اين است كه خود را به فسق و فحشا و ستمكارى و مجاهره در گناهكارى بفروشى. اگر خلافت را به معنايى كه حسين اعتبار مى كرد بفهميم ممكن است بزرگى او را درك كنيم. بايد اندكى در حادثه كربلا تأمل كرد تا بزرگواريهاى امام را به روشنى دريافت».
علائلى درباره زمينه هاى پيدايش نهضت عاشورا مى نويسد: «بايد انديشه بى شمار نمود و خود را از هر گونه طرفدارى مجرد ساخت زيرا هر گاه به غرض رانى آميخته باشد موجب مبالغه و اغراق گردد و جز زنده كردن اختلافات مذهبى فايده ديگرى ندارد. تعصب مذهبى و قصد تقرب به سلطان زمان خود، از غرضهاى مهمى بوده است كه تاريخ را درهم و برهم خواهد كرد و ما را در حيرتى سخت انداخته است».
آنگاه مى گويد: «براى ـ كشف ـ حقيقت افكار حسين بن على(عليه السلام)، بايستى احساسات عرب و افكارى را كه بر اساس تقليد كوركورانه حاكم بوده بررسى كنيم و روشن سازيم كه نبوت حضرت خاتم چه اثرى از خود به جاى گذاشت و در جنگ عصبيت با دين، چگونه عصبيت در كمين دستورات نبوت نشست تا در فرصت مناسب آن را در هم شكند و شرح دهيم حالت نفسانيه عرب را پيش از اسلام; همچنين دستورات و عادات بدويه، و نظام عشيرگى را و سهل انگارى خلفا در جلوگيرى از نظام ناهنجار بدويت كه پيغمبر براى برانداختن اساس آن رنجها برد و چون زمام حكم به دست اميران داده شد عالم اسلام يكپارچه استبداد محض گرديد.
4. عباس محمود عقاد
عباس محمود عقاد از نويسندگان مصرى است كه كتابهاى فراوانى در زمينه هاى گوناگونى تاليف كرده است. يكى از كتابهاى ايشان كتاب حسين ابوالشهدا است. در اين كتاب پيرامون زمينه هاى پيدايش نهضت عاشورا و ويژگيهاى بنى هاشم و بنى اميه به طور مفصل بحث شده در اينجا به فرازهايى از آن اشاره مى كنيم.
وى مى نويسد: «در تاريخ اسلام از دو گروه بسيار ياد مى شود; بنى هاشم و بنى اميه كه هر دو گروه در اصل و نسب به عبد مناف و سپس قريش مى رسند، اما هر كدام ويژگيهاى مخصوص به خود دارند. يك گروه نماد فضايل و ارزشهاى معنوى و گروه ديگر سمبل مفاسد و نفع طلبى و جاه و مقام مى باشند.
اين دو گروه نه تنها در معنويات، بلكه از نظر ظاهرى صورت و قامت نيز با يكديگر اختلاف دارند چنانكه غفل نسابه مى گويد بر معاويه وارد شدم گفت عبدالمطلب بن هاشم را براى من توصيف كن. گفتم عبدالمطلب داراى صورت نيكو و سفيد و قامت كشيده بود و در پيشانى او نور نبوت و عزت مشاهده مى شد. ده تن از فرزندان، اطراف او را مانند نيزارى فرا مى گرفتند، اما اميه پيرمردى كوتاه قد و داراى اندامى لاغر بود و چشمان او كور بود چنانكه غلام او به نام ذكوان او را در پى خود مى برد و اين عجيب نيست چرا كه گاهى دو برادر در يك خانواده از جهات اخلاقى و رفتارى با يكديگر متفاوت اند. بنى هاشم پيش از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله)در يارى حق، همكارى و تعاون پيشقدم بودند؛ برخلاف فرزندان عبدالشمس كه اهل تجارت، رياست، سياست و ربا و كم فروشى بودند».
آنگاه مى گويد: «حوادث گوناگونى باعث خصومت بنى هاشم و بنى اميه مى شد. نخستين جدايى، پيش از تولد معاويه بود كه اميه به شام هجرت كرد و هاشم در مكه ماند. آنگاه ستاره ابوسفيان بالا آمد و در حجاز زعامت قريش را به دست گرفت، تا هنگامى كه دعوت محمدى از بنى هاشم آشكار شد، اينجا بود كه آغاز جنگ جديدى بين بنى هاشم و بنى اميه در گرفت كه همچنان استمرار داشت.
حسين بن على نمونه بهترين فضايل و ويژگيهاى هاشمى بود، در صورتى كه يزيد بن معاويه نماد بسيارى از عيوب و مفاسد طايفه قريش بود.
گر چه معاويه برخى از خصلتها را نظير وقار، حلم و سيادت دارا بود اما در برابر آنچه سلطنت او را تحديد مى كرد نمى توانست خود را نگهدارد؛ از اين رو برخى از شيعيان على را كه حاضر به سب و دشنام او نشدند به قتل رساند و همواره در زندگى خودش از اين عمل، اظهار ندامت مى كرد و مى گفت: ما قتلت أحداً الا و أنا اعرف فيهم قتلته ما خلا حجراً فانى لا اعرف باى ذنب قتلته. مادر يزيد ميسون بنت مجدل كلبيه بود كه زندگى با معاويه را در دمشق دوست نداشت و معاويه را تشويق مى كرد تا در بيابان زندگى كند، لذا معاويه او را با يزيد به بيابان فرستاد و در اين مدت يزيد از پدرش دور بود.
معاويه داراى مشاوران صاحب رأى نظير عمروعاص و مغيره بود، در صورتى كه ياران يزيد جلادها و سگانى بودند كه در پى شكار مى گشتند و درون سينه هاى آنان از كينه بنى آدم پر شده بود. بدترين آنها شمربن ذى الجوشن، مسلم بن عقبه، عبيدالله زياد و عمر بن سعد بن ابى وقاص بودند. شمر داراى مرض پيسى بود. مسلم بن عقبه در مدينه سه شبانه روز مشغول تجاوز و قتل بود، او مانند قصابى كه گوسفندان را ذبح مى كند، فرزندان مهاجرين و انصار و ذريه اهل بدر را سر بريد. به نقل از زهرى هفتصد تن از بهترين مردان و ده هزار تن از موالى را كشت. آنگاه نامه اى به يزيد نوشت: اين نامه را در منزل سعيد بن عاص در حالى كه مريض هستم مى نويسم اما هيچ باكى ندارم اگر اكنون مرگ به سراغ من آيد چرا كه تا توانستم مردم را قتل عام كردم و بهترين افراد را به قتل رساندم تنها خانه هاى اولاد عثمان در امان بودند.
اما عبيدالله زياد در نسب خويش متهم به قريش است چون پدرش مجهول بوده و گفته اند او زياد بن ابيه بوده است. معاويه او را به ابى سفيان منتسب كرده است. در هر صورت اين افراد جلادان و متمردين بزرگى بودند كه مطيع هوا و هوس نفسانى و حقد و كينه اند. در برابر اينها، گروهى از انسانهاى پاك قرار دارند كه تمام دنيا را در راه خدا رها ساخته و جز او انديشه اى در سر نداشتند، نماد توحيد و آمال توحيدى بودند بنابراين جنگ عاشورا را بايستى جنگ ميان جلادها و شهيدان ناميد».[9]
[1] . ديوان اشعار، اقبال لاهورى، ص 103.
[2] . همان، ص 74.
[3] . همان.
[4] . همان، برگرفته از روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 1351 ـ 20 مهر 1366.
[5] . سيدالشهدا، عمرابوالنصر، ترجمه سيدجعفر غضبان.
[6] . همان.
[7] . براى اطلاعات بيشتر ر. ك: همين كتاب.
[8] . تاريخ الحسين، نقد و تحليل، عبدالله علائلى مصرى، مترجم، حاج شيخ محمدباقر كمره اى.
[9] . حسين ابوالشهدا، عباس محمود عقاد.