جستجو
Close this search box.

چرا امام عليه السلام بر ترك مكه در ايام حج اصرار ورزيد؟

در روند وقايع نهضت حسينى علیه السلام مجموعه‏ اى از وقايع ديده مى‏شود كه عبرت‏آميز و پرسش ‏برانگيز است. از بارزترين اين وقايع خروج امام عليه السلام از مكه در روز ترويه است.

مورخان و محققان و فقيهان در اين باره ديدگاه‏ هايى دارند كه سه مورد آن را در اينجا نقل مى ‏كنيم. قول نخست از علامه مجلسى، قول دوم از شيخ شوشترى و سوم از سيد مرتضى است؛ و ما خود نيز در اين باره ديدگاه و توضيحى داريم.

توضیح علامه مجلسى‏(ره)

علامه مجلسى در بحار الانوار مى ‏نويسد: در كتاب «امامت» و كتاب «الفتن» اخبار بسيارى نقل شده دال بر اين كه همه امامان عليهم السلام مأموريت‏ هاى ويژه‏ ى داشتند كه در صحيفه‏ هاى آسمانى نازله بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نوشته شده بود؛ و شايسته نيست كه احكام مربوط به آنها را با معيارهاى احكام خودمان بسنجيم. زيرا بر وضعيت پيامبران آگاهيم و مى‏دانيم كه بسيارى از آنها به تنهايى ميان هزاران تن از كافران مبعوث مى‏ شدند و آنان را به دين خودشان فرامى‏ خواندند و نسبت به سختى‏ ها و شكنجه و حبس‏ ها و قتل‏ ها و در آتش افتادن‏ ها و امثال آن نيز بى‏ اعتنا بودند.

در چنين مواردى اعتراض به پيشوايان دين شايسته نيست. زيرا عصمتشان با دلايل و روايت‏ هاى متواتر- كه جاى اعتراض ندارد- ثابت شده است. بلكه بر ما واجب است تا در آنچه از آنان صادر مى‏شود تسليم باشيم.

علاوه بر اين چنانچه آن گونه كه شايسته است به موضوع بنگريم، درمى‏ يابيم كه امام حسين عليه السلام جان را فداى دين جد خويش كرد؛ و پايه‏ هاى حكومت بنى اميه پس از شهادت وى به لرزه درآمد؛ و كفر و گمراهى ‏شان پس از رسيدن آن حضرت به اين فيض الهى براى مردم آشكار گشت. چنانچه امام عليه السلام با بنى‏اميه از در مسالمت مى‏ آمد و آنان را به حال خودشان وامى‏ گذاشت، حكومتشان را تقويت مى‏كرد و كار بر مردم مشتبه مى‏شد؛ و چيزى نمى‏گذشت كه نشانه ‏هاى دين كهنه و آثار هدايت مندرس مى‏گشت.

علاوه بر اين در روايت ‏هاى پيشين روشن گشت كه بيم كشته شدن موجب شد كه از مدينه به مكه بگريزد و از آنجا نيز وقتى گمان قوى برد كه در پى قتل و ترورش هستند بيرون آمد. تا آنجا كه براى آن بزرگوار امكان اتمام حج هم فراهم نيامد. از اين رو از حرم خدا بيرون آمد و ترسان و نگران از مكه خارج گشت؛ و آن ملعون ‏ها عرصه را بر او تنگ كرده و همه راه‏هاى فرار را به رويش بسته بودند.

در كتاب معتبرى خواندم كه يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را در رأس لشكرى انبوه فرستاد و رياست مراسم حج را به او داد و او را بر همه حاجيان امارت بخشيد؛ و در نهان وى را سفارش كرد كه حسين را دستگير كند و اگر نتوانست، او را ناگهانى به قتل برساند.

در همين سال سى تن از شيطان‏ هاى بنى اميه را پنهانى با حاجيان همراه ساخت و فرمان داد كه در هر صورت حسين علیه السلام را بكشند. حسين عليه السلام نيز با آگاهى از اين موضوع از احرام حج بيرون آمد و آن را به صورت عمره مفرده به جاى آورد.

روايت شده است كه چون محمد حنفيه حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه منع كرد، حضرت فرمود:

«برادرم، به خدا سوگند كه اگر به درون لانه هر جنبنده ‏اى از جنبندگان روى زمين بروم مرا بيرون مى‏ آورند تا بكشند.»[1]

بنابراين چنانچه امام عليه السلام با بنى اميه از در آشتى در مى ‏آمد و با آنها بيعت هم مى‏كرد، باز به خاطر شدت دشمنى و گستاخى، وى را به حال خود نمى‏ گذاشتند و با هر حيله ممكن ترورش مى‏ كردند و از سر راه برمى‏داشتند. در آغاز هم از آن رو به ايشان پيشنهاد بيعت دادند كه مى‏دانستند با آنها موافقت نخواهد كرد. مگر نديديم كه چگونه مروان حكم پيش از ارائه پيشنهاد بيعت به امام عليه السلام به والى مدينه پيشنهاد قتل حضرت را داد. مگر اين ابن زياد ملعون نبود كه مى‏گفت: به او پيشنهاد كنيد كه به فرمان ما گردن نهد، سپس درباره ‏اش تصميم مى‏گيريم. مگر نديديم كه چگونه مسلم را نخست امان دادند و بعد كشتند!

اما معاويه با نهايت دشمنى و كينه‏ اى كه نسبت به اهل بيت عليهم السلام داشت، فردى باهوش، زيرك و با اراده بود و مى‏دانست كه آشكارا كشتن‏شان موجب روى گرداندن مردم از وى و از دست رفتن حكومت و قيام مردم مى‏شود. از اين رو با آنان مدارا مى‏ كرد.

به همين دليل امام حسن علیه السلام با او صلح كرد و امام حسين عليه السلام نيز متعرض او نشد. او پسر ملعونش را نيز سفارش مى‏كرد كه متعرض حسين عليه السلام نشود زيرا مى‏ دانست كه اين كار موجب از دست رفتن حكومت خودش مى‏گردد …. [2]

تحليل شيخ جعفر شوشترى‏(ره)

مرحوم شوشترى درباره راز پافشارى امام بر ترك مكه در ايام حج و رفتن به سوى عراق، سخنى ژرف دارد و مى‏گويد:

«امام حسين عليه السلام دو وظيفه داشت: واقعى و ظاهرى.

وظيفه واقعى او را وادار ساخت تا به شهادت تن دهد و آگاهانه زنانش را در معرض اسارت و كودكانش را در معرض كشتار قرار دهد. دليلش هم اين بود كه سركشان بنى‏اميه معتقد بودند كه آنها بر حق و على علیه السلام و فرزندان و شيعيانش بر باطل‏اند.[3] تا آنجا كه دشنام بر وى را از اجزاى نماز جمعه قرار دادند. كار به جايى رسيد كه يك تن از آنان لعن خطبه جمعه را فراموش كرد و چون در سفر به ياد آورد قضايش را انجام داد؛ و مسجدى ساختند و نام آن را «مسجد الذكر» گذاشتند. چنانچه حسين عليه السلام با يزيد بيعت مى كرد و كار را به او مى‏سپرد ديگر از حق نشانى نمى‏ ماند. زيرا بسيارى از مردم هم‏پيمانى حضرت با بنى‏اميه را نشان صحت نظر و نيكى سيرتشان تلقى مى‏كردند. اما پس از جنگ حسين عليه السلام با آنان و به خطر افكندن وجود مقدس خود و عيال و كودكانش و آن بلاهايى كه بر سرشان آمد براى مردم روزگار خودش و نسل‏ هاى آينده، شايستگى او براى حكومت و گمراهى كسانى كه او را مورد ستم قرار دادند روشن گشت.

اما وظيفه ظاهرى امام عليه السلام حكم مى‏كرد كه با هر وسيله ممكن در حفظ جان خود و فرزندانش بكوشد، ولى ميسر نشد. آنان دنيا را بر او تنگ كردند. يزيد به والى مدينه فرمان قتل وى را داد و امام ترسان و بيمناك از مدينه بيرون آمد و به حرم الهى كه جاى امن ترسانده‏ شدگان و پناهگاه پناه‏جويان است رفت. باز هم در صدد برآمدند كه اگر به پرده كعبه هم آويخته باشد او را دستگير كنند يا به قتل برسانند. از اين رو به ناچار احرامش را عمره مفرده قرار داد و حج تمتع را ترك گفت. سپس رهسپار كوفه گشت چرا كه با او مكاتبه و بيعت كرده بودند و با تأكيد و اصرار خواسته بودند كه نزدشان برود و آنان را از شر اموى‏ها برهاند. وظيفه ظاهرى او را ملزم مى‏ساخت كه براى اتمام حجت با آنان موافقت كند تا در روز قيامت عذرى نداشته باشند و نگويند ما به او پناه برديم و از ستم ستمگران فرياد دادخواهى برآورديم، ولى او ما را به تفرقه متهم ساخت و به داد ما نرسيد. گذشته از اين، چنانچه نزد كوفيان نمى‏رفت، در حالى كه عرصه زمين فراخ خدا را بر او تنگ كرده بودند بايد كجا مى‏رفت؟ و اين تفسير سخن وى به محمد حنفيه است كه فرمود: «چنانچه به لانه هر جنبنده‏اى از جنبندگان روى زمين داخل شوم، مرا بيرون مى‏آورند تا بكشند!»[4]

بدون شك مطالب مطرح شده از سوى شيخ شوشترى، به ويژه توجه به اين نكته كه امام دو وظيفه دارد، يكى ظاهرى و يكى باطنى كه در طول يكديگرند و باهم منافاتى ندارند، دقيق است. او جزئيات اين ديدگاه را كه نخستين بار به وسيله خود او مطرح شد به خوبى روشن ساخت. ولى پذيرش اين بخش از سخن وى كه مى‏گويد: «چنانچه حضرت نزد كوفيان نمى‏رفت، در حالى كه عرصه زمين فراخ خدا را بر او تنگ كرده بودند، بايد كجا مى‏رفت؟»، دشوار است. زيرا از بيشتر روايت‏هاى تاريخى چنين برمى‏آيد كه امكان رفتن به يمن و يا جاهاى ديگر براى آن حضرت وجود داشت. چنان كه محمد بن حنفيه به ايشان گفت:

«به مكه برو، اگر آنجا را مطمئن يافتى كه به مقصد خويش رسيده ‏اى و اگر چيزى جز اين بود به سرزمين يمن برو. زيرا كه مردم يمن ياران جدّ و پدر تواند. آنان از همه مهربان‏ترند و دل‏هاشان رئوف‏تر است و سرزمينشان از هر جاى ديگر گسترده ‏تر است.

اگر آنجا را مطمئن يافتى كه به مقصود خويش رسيده‏اى وگرنه راه ريگستان‏ ها و دره‏ ها را در پيش گير و از شهرى به شهر ديگر برو، تا ببينى كه كار مردم به كجا مى‏كشد و خداوند ميان ما و قوم تبهكار داورى كند.» [5]

طرماح نيز به آن حضرت گفت: «اگر مى‏خواهى كه در سرزمينى فرود آيى كه خداوند تو را بدان وسيله حفظ كند تا در كار خويش بينديشى و روشن شود كه چه مى‏خواهى بكنى، بيا تا شما را در كوه بلندمان به نام «أجأ» ببرم و با تو حركت كنم تا شما را در «قُرَيّه» جاى دهم.»[6]

و در نقل ديگرى آمده است: «چنانچه اراده قطعى براى جنگ دارى در أجأ فرود آى كه كوهى است بلند و به خدا سوگند كه هرگز تا كنون خوار نشده ‏ايم و همه قبيله‏ام تو را يارى مى‏دهند و تا در ميانشان باشى از تو دفاع مى‏كنند».[7]

بنابر اين در اين مورد واقعيت امر آن گونه كه شيخ شوشترى مى‏گويد، كه امام هنگام رفتن از مكه پناهگاهى جز كوفه نداشت، نيست.

علاوه بر آنچه مرحوم علامه مجلسى و مرحوم شيخ شوشترى گفته‏اند، شايد درست‏تر اين باشد كه بگوييم: قصد امام رهيدن از قتل در مدينه و به ويژه در مكه بود، زيرا با كشته شدن او انقلاب در نطفه خفه مى‏شد و حرمت خانه خدا مى‏شكست. چنان‏كه خود حضرت مى‏فرمايد: «اى برادر ترسيدم كه يزيد بن معاويه مرا غافلگيرانه در حرم بكشد؛ و من كسى باشم كه حرمت اين خانه به وسيله او مباح گردد».[8] زيرا در اين صورت، امويان در همه اين موارد نسبت به آنچه بر سر امام مى‏آمد خواه در مدينه يا در مكه و يا در راه، خود را بى‏گناه قلمداد مى‏كردند؛ و به اين وسيله قالب و ظاهر دينى حكومتشان را حفظ مى‏كردند. يا آنكه مصيبت بزرگترى درست مى‏شد و خود امويان در مقام خونخواهى امام برمى‏آمدند و كسى را كه خود به او فرمان كشتن حضرت را داده بودند، مى‏كشتند. يا بى گناهى را متهم مى‏كردند و به قتل مى‏رساندند؛ و با اين ادعا كه صاحب خون امام هستند و قصد گرفتن انتقام وى را دارند، مردم را مى‏فريفتند. در نتيجه مردم فريبشان را بيشتر مى‏خوردند و دوستى‏شان نسبت به آنها زيادتر مى‏گشت و تظاهر به ديندارى آنان و التزامشان به احكام اسلامى را تأييد مى‏كردند. كه در اين صورت مصيبت وارده بر اسلام و امت اسلامى دردناك‏تر و تلخ‏تر مى‏گشت. از آنجا كه امام مى‏دانست كه چنانچه بيعت نكند كشته مى‏شوند، كوشيد تا در زمان و مكان و با كيفيتى كه خود بر مى‏گزيند و طرحش را مى‏ريزد، امّا دشمن اجرا مى‏كند، كشته شود. آن حضرت با منطق شهيد فاتح مى‏كوشد تا شهادتش در سرزمينى كه خود انتخاب مى‏كند تحقّق يابد، تا دشمن نتواند قتلگاه ايشان را پنهان كند و در نتيجه اهداف مورد نظر و نهفته در پس اين قتل كه عمق جان امّت را تكان مى‏دهد و در راستايى كه خود حسين عليه السلام خواسته است به حركت درآورد، در نطفه خفه شود. نيز آن حضرت كوشيد تا آن رويدادهاى فاجعه‏آميز در روز روشن و نه در تاريكى شب جريان يابد، تا گواهان بيشترى بر آن شاهد باشند و دشمن نتواند بر اين وقايع دردناك پرده بيندازد و سرپوش بنهد. اين همان هدف نهفته در پس عامل تبليغاتى است كه امام عليه السلام عصر تاسوعا از دشمن مى‏خواهد كه تا بامداد عاشورا به وى مهلت دهند. [9]

گفتار سيد مرتضى(ره)‏

سيد شريف مرتضى- اعلى الله مقامه- درباره راز پافشارى امام عليه السلام بر رفتن به كوفه، نظرى قابل قبول دارد؛ او مى‏گويد: «اگر گفته شود: دليل خروج امام عليه السلام با خاندان و عيالش از مكه به سوى كوفه، در حالى كه دشمنان وى بر آن شهر مسلط بودند و آزادانه از سوى يزيد فرمان مى‏راندند و امر و نهى مى‏كردند. چه بود؟ او كه رفتار كوفيان را با پدرش ديده بود و مى‏دانست كه اينان نامردمانى خيانت‏ پيشه‏ اند، چگونه بازهم با نظر همه نصيحتگرانى كه مخالف بيرون رفتن وى بودند مخالفت ورزيد؟ ابن‏عباس كه به كشتن او يقين داشت اشاره كرد كه از رفتن چشم بپوشد؛ و پسر عمر هنگام خداحافظى با وى گفت: به خداى مى‏سپارمت از کشته شدن»! و ديگر موارد …

پاسخ اين است كه مى‏گويم: مى‏دانيم كه هرگاه امام ظن قوى ببرد كه با انجام كارى به حق خويش مى‏رسد و وظيفه‏اى را كه عهده‏ دار است به جا مى‏آورد، انجام آن فعل بر او واجب مى‏شود، گرچه در آن كار نوعى مشقت قابل تحمل هم وجود داشته باشد. سرور ما اباعبدالله نيز هنگامى به كوفه رفت كه از سوى مردم مطمئن شد و از آنان عهد و پيمان گرفت. آنان به طور دلخواه و نه از سر اجبار؛ و آغازگرانه و نه اجابت‏ كننده با او مكاتبه كردند. مكاتبه به وسيله بزرگان، اشراف و قاريان در دوران معاويه و پس از برقرارى صلح‏ ميان او و حسن عليه السلام انجام شد؛ و آن حضرت آنچه را كه واجب بود در پاسخ آنان نوشت.

بار ديگر پس از رحلت امام حسن عليه السلام و در دوران معاويه با وى مكاتبه كردند؛ و امام به آنان وعده داد و اميدوارشان ساخت. ولى دوران معاويه دورانى دشوار بود و در چنان دوره‏اى كارى نمى‏شد كرد. پس از درگذشت معاويه بار ديگر مكاتبه را آغاز و ضمن اظهار فرمانبردارى خواست و تمايلشان را تكرار كردند. امام عليه السلام نيز پس از آن كه نيروى آنان را از يزيديان برتر ديد اين گمان قوى در او پديد آمد كه رفتن واجب است؛ و آنچه انجام داد از روى اجتهاد و سبب‏جويى بر او متعين گشت. اين كه ممكن است برخى از مردم به وى خيانت كنند و حتى اهل حق در يارى او كوتاهى ورزند و آن امور شگفت‏انگيز روى دهد، در محاسبات وى نگنجيده و مسلم بن عقيل هنگام ورود به كوفه از بيشتر ساكنانش بيعت گرفته بود …».[10]

گفتار سيد شريف مرتضى بر مبناى اهل تسنن استوار است كه معتقدند امام نيز همانند ديگر مردم بر پايه گمان خويش عمل مى‏كند و به خاطر اجتهادش پاداش مى‏گيرد، خواه به خطا رفته باشد و يا به صواب؛ جز اين كه پاداش او بر انتخاب صواب بيشتر است. امام از آغاز بر سرنوشت خود آگاه نبود! و به سبب نامه‏ هاى كوفيان قيام كرد.

چنين به نظر مى‏رسد كه دليل اين پاسخ شريف مرتضى- كه خود يكى از متكلمان بزرگ شيعى است- به آن پرسش‏ها اين است كه مى‏خواهد عقل اهل سنت بغداد آن روز را كه اكثريت شهر را تشكيل مى‏دادند متقاعد سازد؛ وگرنه اين پاسخ با اعتقاد شيعه درباره امامت و اين كه ائمه با علم خدادادى، گذشته و حال و آينده را تا روز قيامت مى‏دانند مخالف است. علاوه بر اين روايت‏هاى فراوان حاكى از آن است كه امام عليه السلام از سرنوشت و شهادتش آگاه بود و حتى در دوران كودكى از اين موضوع خبر مى‏داد.

وانگهى قيام امام حسين عليه السلام و خوددارى از بيعت با يزيد به سبب نامه‏ هايى كه كوفيان پس از مرگ معاويه برايش نوشتند نبود؛ زيرا قدر مسلم اين است كه اين نامه‏ها، پس از خوددارى امام از بيعت و قيام و بيرون آمدن از مدينه و ورود به مكه و پس از حدود چهل و پنج روز اقامت در آن شهر به وى رسيد.[11]

[1] . ر. ك. تاريخ طبرى، ج 3، ص 296 و 300.

[2] . بحار الانوار، ج 45، ص 98- 100.

[3] . قضيه آن طورى كه شيخ شوشترى مى‏گويد نيست، بلكه بنى‏اميه، حق و اهل آن يعنى محمد وآل‏محمد صلى الله عليه و آله را مى‏شناختند، اما از روى حسادت به اهل بيت به خاطر برترى‏اى كه خداوند آنان را بر جهانيان بخشيده بود، انكار كردند و دل‏هايشان به شك افتاد. از اين رو با هر نيرنگ و نيرويى كه داشتند در صدد منع حق برآمدند

[4] . خصائص الحسينيه، ص 83.

[5] . الفتوح، ج 5، ص 22.

[6] . تاريخ طبرى، ج 3، ص 308.

[7] . مثير الاحزان، ص 39- 40.

[8] . اللهوف، ص 27.

[9] . ر. ك. جلد اول اين كتاب، گفتار در پيشگاه شهيد پيروز.

[10] . بحار الانوار، ج 45، ص 96- 98، به نقل از تنزيه الانبياء سيد مرتضى.

[11] .با کاروان حسینی ، ج2،ص82، جمعی از نویسندگان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازدید: 3
مطالب مرتبط