جستجو
Close this search box.

قصّه آب و عطش در رويارويى بنى هاشم با بنی امیه

فرزندان هاشم از جهت شايستگي هايى كه داشتند محسود رقباى خود از قريش و ديگران، به ويژه بنى ‏اميّه بودند و در نتيجه منازعات و برخورد هايى ميانشان واقع مى‏ شد؛ صفحات تاريخ درباره اين برخوردها آنچه فتوت و مردانگى و بزرگوارى است براى بنى‏ هاشم و آنچه پستى و رذالت است براى دشمنان ايشان ثبت كرده است. در اين مقال به بررسى بخشى از اين برخوردها كه آب و تشنگى در آن نقش دارند مى‏ پردازيم:

1. عبدالمطلب و حفر چاه زمزم‏

در آن سرزمين خشك و سنگلاخ، اثرى از آب زمزم كه از زير پاى اسماعيل جوشيده بود، باقى نبود؛ زيرا سال ها پيش عمرو بن الحارث رئيس جُرهميان كه بر مكّه حكومت داشت، هنگامى كه از قبيله خزاعه شكست خورد و مجبور به ترك مكه گرديد، از غايت خشم حجر الأسود و دو آهو بره زرين اهدايى اسفنديار بن گشتاسب به كعبه و چندين زره و شمشير از اشياء كعبه را در چاه زمزم انداخته چاه را با خاك انباشته كرد، آن گاه كسان خويش را برداشته به يمن گريخت. سال ها گذشت، محل زمزم ناپديد گشت و جز نامى از آن در ذهن ها باقى نماند. تا هنگامى كه «حارث» نخستين فرزند عبدالمطلب به سن رشد رسيد. عبدالمطلب در عالم رؤيا به حفر چاه زمزم مأمور شد و گويا به محل آن راهنمايى گرديد وگرنه كندن چاهى كه نشانى از آن نمانده در آن محل پوشيده از سنگ هاى خارا امكان‏ پذير به نظر نمى‏ رسد.

به هر صورت عبدالمطلب به كمك تنها فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و به آب رسيد و اشيايى را كه عمرو جرهمى در چاه افكنده بود به دست آورد.

قريش نيمى از آن اشياء را به عنوان اين كه ملك پدران ما است از عبدالمطلب طلب كردند. عبدالمطلب به وسيله قرعه قضيه را فيصله داد؛ آهو بره ‏هاى طلايى نصيب كعبه و زره و شمشير سهم عبدالمطلب گرديد كه با پول آنها درى براى كعبه فراهم كرد و قريش بى‏ نصيب شدند.

سپس قرشيان- با اين كه در حفر چاه كمكى به او نكرده و چه بسا تلاش او را بيهوده‏ مى‏پنداشتند- با عبدالمطلب به نزاع برخاستند و گفتند: اين چاه، از آنِ جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقى است. پس ما را در آن شريك گردان. عبدالمطّلب گفت: اين كرامتى است كه خداوند مرا به آن مخصوص گردانيده و شما را در آن بهره ‏اى نيست.

سرانجام بعد از مخاصمه و گفتگوى بسيار طرفين به داورى زن كاهنه‏اى از قبيله سعد كه در اطراف شام بود راضى شدند. در نتيجه عبدالمطلب با گروهى از خويشان خود از فرزندان عبد مناف به همراه گروهى از قريش (از هر تيره چند نفر) به جانب شام روانه شدند. در اثناى راه در يكى از بيابان هاى كم آب، آبهاى فرزندان عبد مناف تمام شد و ساير قريش از آبى كه داشتند مضايقه كردند و چون تشنگى برايشان غلبه كرد، عبدالمطلب گفت بياييد هر كدام بر خود قبرى بكنيم كه هر كدام هلاك شديم ديگران او را دفن كنند و اگر يكى از ما دفن نشده بماند بهتر از آن است كه همه چنين بمانيم. چون قبرها را كندند و منتظر مرگ شدند عبدالمطلب گفت: چنين نشستن و سعى نكردن و نا اميد از رحمت حق شدن از ناتوانى و عجز يقين است. برخيزيد آب جستجو كنيم. از اين رو بار بستند، قريش نيز چنين كردند.

چون عبدالمطلب سوار شتر خودشد از زير پاى ناقه‏ اش چشمه‏اى از آب زلال و شيرين جوشيد. عبدالمطلب تكبير گفت. اصحاب او هم تكبير گفتند و آب خوردند و مشك هاى خود را پر كردند و قبايل قريش را فراخوانده گفتند: بياييد مشاهده كنيد خداوند به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد.

قريش چون آن كرامت بزرگ را از عبدالمطلب مشاهده كردند گفتند خداوند ميان ما و تو حكم كرد نيازى به داورى زن كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو منازعه نمى‏كنيم. آن خدايى كه در اين بيابان به تو آب داد زمزم را به تو بخشيده است پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.[1]

2. محاصره عثمان‏

مخالفان عثمان از مصر و عراق در مدينه فراهم آمدند و بعد از گفتگوها و رفت و آمدهايى، بالاخره عثمان را در محاصره قرار دادند كه در حدود چهل روز به طول كشيد.

در دوران محاصره، از رفت و آمد افراد و رساندن آب به عثمان و كسانى كه در محاصره بودند جلوگيرى كردند.

طبرى مى‏نويسد: عثمان مخفيانه به اميرالمؤمنين عليه ‏السلام و همسران پيامبر صلی الله علیه و آله پيغام فرستاد كه اگر مى‏توانيد به ما آب برسانيد. اميرالمؤمنين عليه‏ السلام آخر شب آمد و محاصره كنندگان را به جهت جلوگيرى از رساندن آب سرزنش كرد و فرمود: كفار فارس و روم به اسيران خود آب و نان مى‏دهند، از خدا بترسيد و آب را بر او نبنديد. مردم با آن حضرت تندى كرده و قبول ننمودند.[2]

ابن اثير نوشته اميرالمؤمنين عليه السلام به طلحه- كه در محاصره عثمان دخالت داشت- گفت مى‏خواهم مشك هاى آب به عثمان برسد و شديداً خشمناك شد تا مشك هاى آب وارد محاصره گرديد. [3]

3. معاويه و بستن آب به روى لشكر على عليه ‏السلام‏

ابوالاعور اسلمى كه فرمانده پيشتازان لشكر معاويه بود، با مقدمه لشكر اميرالمؤمنين عليه ‏السلام به فرماندهى مالك اشتر، رو به رو شد و به مبارزه‏ جويى مالك اشتر جواب نداد.

سپس عقب‏ نشينى كرده در قناصرين فرود آمد و آب فرات را تصرف كرد.

اشتر، در پى او آمد و چون مشاهده نمود. او آب را تصرف كرده با چهار هزار مرد جنگى كارآزموده، ابوالاعور را از كنار آب دور ساخت.

چيزى نگذشت كه معاويه و تمام لشكريانش سررسيدند. اشتر كه آن جماعت را ديد به طرف اميرالمؤمنين عليه‏ السلام عقب نشست و معاويه فرات را در اختيار گرفت.

معاويه وقتى بر فرات مسلّط شد گفت: به خدا قسم اين نخستين پيروزى است؛ خداوند من و پدرم را سيراب نكند اگر اين جماعت آب بنوشند. تمامى آنها بايد با لب تشنه بميرند.

عمرو عاص به معاويه گفت: على با نود هزار شمشير زن كه با او است از تشنگى نخواهد مرد. بگذار هر دو لشكر از آب استفاده كنند.

معاويه گفت: بايد همگى از تشنگى بميرند همان‏طور كه عثمان تشنه از دنيا رفت. عمرو عاص رفيقى از قبيله همدان داشت به نام «معرى» كه شخصى عابد و زاهد بود او نيز به معاويه گفت: خيلى عجيب است حال كه زودتر به آب دست يافتيد از آب خوردن آنها جلوگيرى مى ‏كنيد. اگر آنها مسلط شده بودند از شما جلوگيرى نمى ‏كردند. مگر نمى‏دانيد در ميان آنها كسان بى‏ گناه، غلام، ضعيف و مزدور نيز وجود دارند؟ اين اولين ظلمى است كه مى‏كنيد اى معاويه!

معاويه به او تندى كرد و به عمرو عاص گفت: شرّ رفيقت را از سر ما كم كن. «معرى» شبانه به لشكرگاه اميرالمؤمنين پيوست.

چون آب به روى لشكريان اميرالمؤمنين عليه ‏السلام بسته شد، آن حضرت صعصعه را نزد معاويه فرستاد تا به او بگويد: ما به سوى شما آمديم كه بگوييم ما پيش از اتمام حجّت، ازجنگ خوددارى مى‏كنيم، تو لشكرت را جلو فرستادى و شروع به جنگ كردى و آب را به روى ما بستى. آب را آزاد بگذار تا ببينيم چه بايست كرد. اگر دوست داشته باشى بر سر آب بجنگيم ما نيز چنين خواهيم كرد.

صعصعه پيغام را رسانيد، معاويه با اصحابش به مشورت نشست. يارانش با صعصعه به درگيرى لفظى پرداختند و بالاخره جواب روشنى نداد و گفت: از نظر من باخبر مى‏شويد!

از آن سوى به ابوالاعور دستور داد از آب جلوگيرى كنند.

آن هنگام امام خطبه اى خواند و لشكر را به شور آورد:

قد استطعموكم القتال فاقرّوا على مذلّة او تأخير محلة او روّوا السيوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حياتكم مقهورين والحياة فى موتكم قاهرين …. (نهج‏البلاغه، خطبه 51)

معاويه مرگ را براى شما تهيه ديده … يا در خوارى و پستى بمانيد و يا شمشيرها را از خون آنها سيراب كنيد تا از آب سيراب شويد. زندگى با ذلّت مرگ است و مرگ با سرافرازى زندگى است.

بالاخره لشكريان امام به فرماندهى اشعث و مالك اشتر پيش تاختند و شاميان را از آب دور نمودند و اهل عراق مالك شريعه شدند.

عمرو عاص به معاويه گفت: هان! چه خيال مى‏كنى اگر آنها جلوى آب را بگيرند، همان‏طور كه تو گرفتى؟ آيا با آنها مى‏جنگى آنگونه كه آنها جنگيدند؟

معاويه گفت: اين سخن را كنار بگذار، تو به على چه گمان مى‏برى؟ عمرو گفت به گمان من على مثل تو نيست. او از آب جلوگيرى نمى‏كند، او براى كار ديگرى آمده است.

وقتى لشكريان امام بر فرات مسلط شدند، از امام خواستند آب را به روى اهل شام ببندد. حضرت قبول نكرد و فرمود: از آب جلوگيرى نكنيد، من كار نادان‏ها را نمى‏كنم. از آنها مى‏خواهم تا به كتاب خدا عمل كنند. من به راه راست دعوتشان مى‏كنم، اگر قبول نكردند با شمشير كار را يكسره مى‏كنم. [4]

شهريار شيرين‏سخن اين ماجرا را با اندكى تخيل شاعرانه چنين سروده است:

شنيدم آب به جنگ اندرون معاويه بست به روى شاه ولايت چرا كه بود خسى‏

على به حمله گرفت آب و باز كرد سبيل چرا كه او كَسِ هر بى كَس است و دادرسى‏

سه بار دست به دست آمد آب و در هر بار على چنين هنرى كرد و او چنين هوسى‏

فضول گفت كه ارفاق تا به اين حد بس كه بى‏حيايى دشمن ز حد گذشت بسى‏

جواب داد كه ما جنگ بهر آن داريم كه آب و نان نبندد كسى به روى كسى‏

4. قصه آب و عطش در كربلا

سالار شهيدان در مسير خود از مكه به كربلا در منزلگاه «شَراف» فرود آمد. هنگام سحر جوانان را دستور داد كه آب فراوان برگيرند. سپس از منزل شراف حركت كرد تا روز به نيمه رسيد و همچنان در حال حركت بود كه يكى از يارانش تكبير گفت: امام نيز گفت: اللّه اكبر و از آن شخص پرسيد: «چرا تكبير گفتى؟» گفت درختهاى خرما ديدم؛ گروهى از همراهان گفتند ما هرگز در اين منطقه درخت خرما نديده‏ايم. امام فرمود: «پس چه مى‏بينيد؟» گفتند: گوش اسبان است. امام فرمود: «من هم چنين مى‏بينم. آيا در اينجا پناهگاهى نيست كه آن را پشت سر قرار دهيم و با اين سواران از يك طرف روبرو شويم.» گفتند: آرى اين كوه «ذو حُسُم» است. اگر به جانب چپ روى و زودتر به آنجا برسى به مقصود رسيده‏اى. امام به جانب چپ ميل كرد و ما هم به جانب چپ گرديديم به ا ندك مدتى گردن اسبها پيدا شد كه ما آنها را بخوبى ديديم. آنها هم وقتى ديدند ما از راه كناره گرفته‏ايم به سوى ما آمدند نوك نيزه‏هايشان مانند سنجاقك و پرچمهايشان مانند بال پرندگان بود. ما سرعت گرفتيم و پيشتر از ايشان به ذو حسم رسيديم. امام دستور داد خيمه و خرگاه برافراشتند.

آن گروه هم كه حدود هزار سوار به فرماندهى حرّ بن يزيد بودند رسيدند و در گرماى ظهر مقابل امام عليه‏السلام قرار گرفتند در حالى كه امام و يارانش عمامه به سر بسته و شمشيرهاى خود را حمايل كرده بودند. امام به جوانان فرمود: «اين جماعت را آب دهيد و سيرابشان كنيد، اسبانشان را هم كاملًا سيراب كنيد.» جوانان چنين كردند، كاسه‏هاى بزرگ و تشتها را از آب پر مى‏كردند و جلو اسبها مى‏گذاشتند تا اين كه سه يا چهار يا پنج بار آب مى‏خورد آن‏گاه ظرف را برمى‏داشتند و ديگرى را سيراب مى‏كردند و به همين ترتيب همه آنها را آب دادند.

على بن طعان محاربى گويد: آن روز من هم با حرّ بودم و آخرين نفرى بودم كه رسيدم، وقتى امام تشنگى من و اسبم را ديد فرمود: «شتر را بخوابان»، شتر را خواباندم، فرمود:«بنوش»، آن گاه خود امام كمك كرد تا من آب نوشيدم، اسبم را نيز سيراب كردم. [5]

اكنون در مقابل اين بزرگوارى و جوانمردى امام، برخورد دشمنان را در همين زمينه مورد توجّه قرار دهيم.

نامه ابن زياد به حرّ

امّا بعد هنگامى كه نامه من به دست تو رسيد و فرستاده ‏ام پيش تو آمد بر حسين سخت بگير و او را در دشتى بدون مانع و حفاظ و دور از آب فرود آور. به فرستاده ‏ام دستور داده‏ام كه همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر اجراى فرمانم را به من برساند، والسلام. [6]

نامه ابن زياد به ابن سعد

بعد از اينكه امام عليه ‏السلام و يارانش در كربلا فرود آمدند و عمر بن سعد در برابر ايشان با انبوه لشكر اردو زد، ابن زياد طىّ نامه ‏اى به عمر بن سعد چنين دستور داد:

امّا بعد ميان حسين و ياورانش، و آب حايل شو، كه يك قطره از آن ننوشند، چنانكه با متقىِ پاكيزه‏ خوىِ مظلوم، عثمان بن عفان رفتار كردند! [7]

به موجب اين فرمان از روز هفتم محرّم لشكر ابن سعد از آب جلوگيرى كردند، زيرا ابن زياد خود را منسوب به بنى‏ اميه نموده و براى عثمان دلسوزى مى‏كرد، و تشنه ماندن او را- راست يا دروغ- مستند به آل ابى‏طالب مى‏دانست. در صورتى كه اميرالمؤمنين عليه ‏السلام از عثمان حمايت نمود و به وسيله امام حسن عليه ‏السلام به او آب رسانيد.

بر فرض كه عثمان را تشنه كشته باشند به حسين، عيال، اطفال و اصحاب او چه ارتباطى دارد؟ آنان كه در آن واقعه تأثيرى نداشتند پس براى چه اين همه مصيبت ببينند و بى‏تابى و ناله كودكان از عطش را ببينند و بشنوند؟!

مصيبت عطش در آن هواى گرم عراق و در حالت جنگ و مبارزه و كشته شدن ياران و جوانان بسيار طاقت‏فرسا و شنيدن ناله كودكان و فرياد العطش آنان بسيار دلخراش بود.

قلم از وصف آن حالت عاجز است، توصيف خباثت دشمنان و تشنگى فرزندان رسول خدا را از زبان حر بشنويم:

حرّ بعد از پشيمانى و ملحق شدن به اردوگاه امام عليه‏السلام خطاب به كوفيان چنين گفت:

اين آبى كه … يهودى و مجوسى و نصرانى از آن مى‏ آشامند، شما به روى حسين عليه‏ السلام و كودكان و زنان و ياوران او بستيد. بياييد ببينيد چگونه عطش همه را بر زمين افكنده و بر اثر تشنگى توان همه از دست رفته است.

آرى كسانى كه امام را دعوت كرده بودند، به جاى استقبال و پذيرايى، آب فرات را هم به‏ روى او و فرزندان كوچك او بستند، آب را از امامى دريغ كردند كه به دعاى او از باران رحمت الهى برخوردار شده بودند و در گرماى نيمه روز هزار نفر از ايشان را كه راه بر او بسته بودند، حتى اسبهايشان را سيراب كرده بود، آيا نمى‏شد يكى از آن هزاران، مشك آبى به كودكان خردسال لب تشنه برساند؟!

از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مى‏مكيد خاتم ز قحط آب سليمان كربلا

اى كاش به همان جلوگيرى از آب و تشنگى زن و بچه بسنده مى‏كردند و زخم زبان نمى‏زدند.

در آخرين لحظات كه امام با لب تشنه در جستجوى آب بود. شمر لعين گفت: به آب نمى‏ رسى تا به آتش برسى.[8] شخص ديگرى گفت: اى حسين! مى‏بينى آب چگونه موج مى‏زند؟ به خدا سوگند! آب را نمى‏ چشى و بايد تشنه جان بدهى! [9]

زان تشنگان هنوز به عيوق مى‏ رسد فرياد العطش ز بيابان كربلا

[1] . سيره ابن‏اسحاق، ص 3- 2؛ شرح ‏نهج 15/ 228 فضل بنى‏هاشم؛ بحار 15/ 75 ب 1 و 15/ 169 ب 1؛ منتهى الامال، ج 1، ص 10- 11.

[2] . شرح نهج‏البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 153، به نقل از طبرى.

[3] . الكامل،ابن اثیر، ج 2، ص 286.

[4] . تاريخ اميرالمؤمنين عليه‏السلام، ج 2، ص 331 تا 352، به نقل از شرح نهج‏البلاغه، ابن ابى‏الحديد، ج 3، ص 192 تا 313 و وقعه صفين، 80 الى 195 و مروج الذهب، ج 2، ص 375.

[5] . نفس المهموم، ص 169.

[6] . نفس المهموم، ص 184.

[7] . تاریخ الطبرى، ج 5، ص 412:« حدثنى سليمان بن أبى راشد عن حميد بن مسلم الازدي قال جاء من عبيد الله بن زياد كتاب إلى عمر بن سعد أما بعد فحل بين الحسين وأصحابه وبين الماء ولا يذوقوا منه قطرة كما صنع بالتقى الزكي المظلوم أمير المؤمنين عثمان ؟ ؟ عفان قال فبعث عمر بن سعد عمرو بن الحجاج على خمسمائة فارس فنزلوا على الشريعة وحالوا بين حسين وأصحابه وبين الماء أن يسقوا منه قطرة وذلك قبل قتل الحسين بثلاث قال ونازله عبد الله ابن أبى حصين الازدي وعداده في بجيلة فقال يا حسين ألا تنظر إلى الماء كأنه كبد السماء والله لا تذوق منه قطرة حتى تموت عطشا فقال حسين اللهم اقتله عطشا ولا تغفر له أبدا»؛ الکامل، ابن اثیر،ج4،ص53؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج3،ص181.

[8] . تاريخ سيدالشهدا، ص 400- 403.

[9] .الکامل، ابن اثیر،ج4،ص53:« فأرسل عمر بن سعد عمرو بن الحجّاج على خمسمائة فارس، فنزلوا على الشريعة و حالوا بين الحسين و بين الماء، و ذلك قبل قتل الحسين بثلاثة أيّام، و نادى عبد الله بن أبي الحصين الأزديّ، و عداده في بجيلة: يا حسين أما تنظر إلى الماء؟ لا تذوق منه قطرة حتى تموت عطشا! فقال الحسين: اللَّهمّ اقتله عطشا و لا تغفر له أبدا. قال: فمرض فيما بعد فكان يشرب الماء».

مهدى عبداللهى‏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازدید: 3
مطالب مرتبط