جستجو
Close this search box.

پيدايش مذاهب اسلامی5

معتزله

*وجه تسميه اين فرقه به «معتزله»

*نخستين بنيان گذار معتزله

*ابوالحسن اشعرى و اشاعره

*اشعريان و نتيجه سنت و پيشواى اشاعره

*بيزارى اشعرى از مكتب معتزله

*علت غلبه اشاعره بر عقايد معتزله

*عقايد ابوالحسن اشعرى و اشاعره

*ابومنصور ماتريدى

*شيعه

*كلام شيعه

*علل اين تحزب

معتزله

در ميان مذاهبى كه در قرون نخستين اسلامى پديد آمدند، مذهب معتزله از جهت آزاد انديشى اهميت بسيار دارد. مكتب معتزله بزرگ ترين و مهم ترين طريقه كلامى به شمار مى آيد كه در قرن هاى دوم و سوم هجرى، متكلمان آزاد انديش و خردگراى بسيارى پيرو آن بوده اند.

از قرن دوم هجرى كه ملل متمدن غير عرب، مانند ايرانيان و سريانيان وارد قلمرو حكومت اسلام شدند، عقايد ساده اسلامى درباره الهيات و فلسفه دينى مورد توجه بيشترى واقع شد. از سوى ديگر، از نيمه دوم قرن دوم هجرى كه معارف و فلسفه يونان و ايران به زبان عربى ترجمه شد و مسلمانان و متكلمان اسلامى با اين علوم و معارف آشنا شدند، جنبشى فكرى در ميان آنان پديد آمد و اذهان انديشمندان به تكاپو افتاد و با استدلال آشنا گشت. دراين ميان، گروهى آزاد انديش و خردگرا در تفكر كلامى، راهى در پيش گرفتند كه آن را «مكتب معتزله» خوانده اند. اينان عقل، منطق، استدلالات عقلى و آزاد انديشى را بر هر چيز مقدم مى دانستند و ظاهر نص قرآن و حديث را با معيارهاى عقلى مى سنجيدند. بنابراين، آيين معتزله نظامى خردگرا در عالم اسلام بر شمار مى آيد. كه برجسته ترين جنبش فكرى زمان خود بوده است. پيروان معتزله از نظر آزاد انديشى و خردگرايى، در بيشتر مسائل مربوط به عقايد كلامى و فلسفه طبيعى و جهان بينى غالباً، راه حل هاى ابتكارى عرضه كرده اند و از اين رو، عنوان آزادفكران يا تعقل گرايان اسلام را به آنها داده اند.

[1]

وجه تسميه اين فرقه به «معتزله»

درباره وجه نام گذارى اين فرقه به معتزله چند نظر وجود دارد: نخستين نظراين است كه واصل بن عطا، بنيان گذار معتزله، به دليل داشتن عقيده تازه، از استادش حسن بصرى (متوفا به سال 110هـ.ق) عزلت گزيد. يا اين كه حسن بصرى به او گفت: «اعتزل عنا يا واصل; اى واصل از ما كناره گير» و او هم از حلقه درس استادش عزلت گزيد.[2]

نظر دوم نظر سيدمحمدصديق حسن خان بهادر است. وى مى نويسد: اولين فرقه اى كه تأسيس قواعد خلاف به ظاهر سنت و ماجراى عليه الصحابة درباب اعتقاد معتزله اند و قصه واصل بن عطا با حسن بصرى و اعتزال او از مجلس وى و مناظره ابوالحسن اشعرى با استاد ابوعلى جبايى مشهور است.[3]

نظر سوم اين است كه گلدزى هر(Goldziher ) در كتاب العقيدة و الشريعة فى الاسلام آن را تاييد كرده است. وى مى نويسد: «علت نام گذارى آنان به معتزله اين بود كه آنها از آغاز رفتارشان، مانند زاهدان گوشه گير عزلت گزين بوده اند. به طورى كه تا قرن چهارم هجرى، اشخاصى را مى يابيم كه به آنها شيخ من زهاد معتزله گفته مى شده است».[4]

نظر چهارم اين است كه بعضى دانشمندان در وجه تسميه اين طبقه گفته اند، چون امام حسن(عليه السلام) از خلافت خويش به نفع معاوية بن ابى سفيان در گذشت، اين طبقه سياست «اعتزال» پيشه كردند; يعنى گوشه گرفتند. از اين رو، به اين نام معروف شدند و مشهور است كه مذهب اعتزال از جهت اعتقادى، پس از گوشه گرفتن واصل بن عطا از مجلس حسن بصرى آغاز گرديد مساله اين بود كه آيا مرتكب[5] كبيرة كافر است يا مؤمن. واصل گفت: به عقيده من، نه مؤمن است و نه كافر; بلكه در بين اين دو مرحله قرار دارد. سپس مجلس حسن بصرى را ترك گفت و حلقه ديگرى براى خود در مسجد بر پا كرد. به همين سبب، او و پيروانش معتزله (گوشه گيرنده) ناميده شدند. اين بود نظرات مشهور در وجه تسميه معتزله ولى مستشرق فرانسوى «هرس نيبرگ» معتقد است كه واصل اولين كسى نيست كه به نام معتزله مسما گرديده، بلكه اين نام گذارى از سال 35 هجرى آغاز شده است. وى در دائرة المعارف فرانسوى مى نويسد كه اين نام گذارى در موقعى صورت گرفت كه عده اى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بيعت با على ابا ورزيدند و عده اى با او، به طوع خاطر بيعت كردند. ولى بيشتر كسانى كه بيعت نكردند، تا پايان به مفكوره گوشه گيرى پايدار ماندند. درباره اينان گفته شده كه از خصومتى كه بين مسلمانان بود، گوشه گرفتند و كاربه جايى رسيد كه سعدبن ابىوقاص، عبدالله بن عمر، محمدبن مسلمه و اسامه بن زيد جمعيتى بى طرف تشكيل دادند و جنگ علنى با على(رضي الله عنه)را ترك گفتند و از جنگ در صف پيروان على(رضي الله عنه) نيز خوددارى كردند. آنها ادعا كردند كه در باطن طرفدار على هستند. و به وى اعتماد دارند، اما در جنگ با وى همكارى نمى كنند. بر اين اساس، نام معتزله برآنها گذاشته شد. مستشرق مذكور عقيده دارد كه معتزله سياسى نسبت به معتزله فكرى قدمت دارد و اولى منشأ دومى است.[6] اين نظر مستشرق فرانسوى را دكتر محمد جواد مشكور در مقدمه كتاب خود، فرهنگ فرق اسلامى، تاييد مى كند. وى مى نويسد: «معتزله نخستين، عده اى از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مانند سعدبن مالك كه را همان سعدبن ابى وقاص، عبدالله بن عمربن الخطاب، محمدبن ملسمه انصارى، اسامة بن زيد و اخنف بن قيس تميمى روش بى طرفانه اى در پيش گرفتند و با وجود بيعت با على خود را در اين حوادث كنار كشيده، از همراهى با على و نيز طرفدارى از مخالفان او خوددارى كردند. از اين جهت، آنان را معتزله يعنى كناره گيران خواندند كه البته نبايد به دليل شباهت اسمى، ايشان را با فرقه معتزله كه بعدها در اسلام پيداشدند، اشتباه گرفت».[7]

نخستين بنيان گذار معتزله

به نظر بيشتر مورخان و ملل و نحل نويسان اسلامى، نخستين بنيان گذار مكتب معتزله واصل بن عطا، مكنّى به ابوحذيفه و ملقب به «غزال» (80 ـ 131هـ.ق) بوده است. او را از اين جهت غزال مى گفتند كه هميشه در بازار غزالان مى نشست تا صدقات خود را به زن هاى پاكدامن كه به آنجا مى آمدند، بدهد.

او در مدينه به دنيا آمد و در بصره بزرگ شد و در حلقه درس حسن بصرى (متوفا به سال 110هـ.ق) درآمد و به درجه اى از علم رسيد كه درباره او گفته اند: «هو من اوسع الناس عقلاً، اغزرهم علماً و اقدرهم على الجدل و المناظرة و اسرعهم بديهة فى استحضار آيات القرآن»; يعنى او عاقل ترين مردم و داناترين آنها بود. در جدل و مناظره، از همه تواناتر بود و در استناد و استشهاد به آيات قرآن، از همه حاضر الذهن تر بوده است. او يكى از متكلمان بليغ و چنانكه مبرد در كتاب الكامل گفته، يكى از اعاجيب عصر خود بوده است. او در تلفظ حرف «راء» لكنت داشت، ولى چون مرد بليغ و سخنورى بود، چنان بر گفتارش مسلط بوده كه دركلامش آن حرف را به كار نمى برده است.

واصل در اوايل امر، از شاگردان حسن بصرى (21 ـ 110هـ.ق) بود. آنگاه كه ميان او و استادش بر سر معناى كفر و ايمان اختلاف افتاد، از درس استاد كناره گرفته، عزلت اختيار كرد. داستان عزلت او چنان بود كه در آن وقت ميان مسلمانان اختلاف پيداشده بود كه آيا مرتكبان گناهان كبيره، كافرند يا مؤمن يا منافق؟ فرقه خوارج آنها راكافر مى دانستند، مرجئه آنها را مؤمن مى شمردند، ولى جماعت مسلمين كه در رأس آنها حسن بصرى قرار داشت، آنها را «منافق» مى خواندند. در اين ميان، واصل بن عطا از ميان شاگردان و اصحاب حسن بصرى برخاست و اظهار كرد كه مرتكبان گناه كبيره نه مومن هستند و نه كافر، بلكه عنوان و مقام آنها در منزله اى است بين منزلتين; يعنى فاسق اند، كه درجه فسق بين كفر و ايمان است. واصل بن عطا با گفتن اين عقيده، از حلقه درس حسن بصرى طرد شد و او با عمروبن عبيدبن باب (80 ـ 144هـ.ق) كه متكلمى بود دانا و زاهد، عزلت گزيدند.

واصل در سال 105 هـ.ق، در مسجد بصره كه مدرسه نيز شمرده مى شد، در پاى ستونى، عقايد تازه خود را مبنى براين كه مرتكبان گناهان كبيره نه مؤمن اند و نه كافر، بلكه فاسق اند و در درجه اى ميان كفر و ايمان قرار دارند، اعلام كرد.[8] به هر حال، معتزله و اعتزال به حيث يك مذهب كلامى، مورد قبول يك طايفه معروف بوده اند كه مبادى آن متمسك مى باشند.

اعتزال در عصر اموى به وجود آمد و در عصر عباسى راه خود را در محاورات مردم باز كرد و موقف مهمى را حائز شد و چون عقيده اعتزال در حدود يك قرن تمام، عقيده طبقه حاكمه در عصر عباسيان بود، به شهرت زيادى رسيد ; زيرا آنچه در باب قدرت منظور باشد، به زودى نزد مردم محبوبيت مى يابد و مورد توجه واقع مى شود; به خصوص اگر داراى صبغه دينى و رنگ مذهبى باشد، مردم با احساسات دينى از آن پيروى مى نمايند.[9]

ابوالحسن اشعرى و اشاعره

تا قرن چهارم هجرى، مكتب و اصول عقايد و روش واقع گرايى و استدلالى معتزله، به ويژه در زمان سه خليفه عباسى (مأمون، المعتصم و الواثق) بر افكار مسلمانان حكومت داشت. معتزله تفكر منطقى و استدلال عقلى و آزاد انديشى را بر هر چيز ديگر مقدم مى داشتند، و ظواهر و نصوص آيات و روايات را با موازين عقلى مى سنجيدند. از اين رو، روش معتزله به مذاق اصحاب حديث و اهل سنت تلخ آمد و در نتيجه، معتزله از سوى آنان مورد حملات تكفيرآميز قرار گرفتند. بزرگان اهل سنت، مانند امام شافعى و امام احمد حنبل، از مخالفان معتزله گشتند و آن مكتب را مورد حمله و تكفير قرار دادند.

اين مخالفان علم و آزاد انديشى كه در ميان عامه مسلمانان متعصب، نفوذ مذهبى و وجهه دينى داشتند، به هر وسيله متوسل مى شدند تا معتزله و مكتب آنها را ضد دينى جلوه دهند. از اين رو، در اوايل قرن چهارم هجرى، زمانى كه ابوالحسن اشعرى بر ضد معتزله برخاست، اوضاع و احوال بر ضد معتزله جريان داشت وحملات اهل حديث و فقهاى اهل سنت از هر سوى متوجه آنان بود. در اين زمان، با آغاز دوره خلافت القادر بالله، خليفه عباسى (381 ـ422 هـ.ق) كه به زهد و تقوا مشهور بود و خود كتابى كلامى در رد معتزله نوشته بود، از مذهب اهل حديث طرفدارى مى كرد و معتزله و شيعيان مخالف آن را مورد آزار و نفى و حبس قرار مى داد.

بدين سان، در نيمه اول قرن چهارم هجرى، معتزله رو به ضعف نهاده، عقب نشينى را آغاز كردند. در اين اوضاع و احوال، ابوالحسن اشعرى قد علم كرد و با مباحثات و بيانات علمى و كلامى، مبارزه خود را با معتزله آغاز كرد.[10]

اشعريان و نتيجه سنت و پيشواى اشاعره

ابوالحسن على بن اسمعيل بن اسحق بن اسمعيل بن عبدالله بن بلال بن ابى موسى الاشعرى.[11]

اشعريان و نتيجه غلبه آنان

ابوالحسن على بن اسمعيل اشعرى، از اعقاب ابوموسى اشعرى است كه به سال 260 هجرى، دوازده سال پس از فوت المتوكل على الله، ولادت يافت. وى شاگرد ابوعلى جبائى خوزستانى، از معاريف و ائمه معتزله بود و بدين ترتيب، در ميان معتزله تربيت يافت و مانند آنان به سلاح منطق و فلسفه مسلح گرديد و در حدود چهل سالگى از اين طريق دست برداشت و باقى مانده حيات خود را در مبارزه با معتزله گذراند. او كتب بسيار تأليف كرد و بحث هاى معتددى در باب علم التوحيد على الخصوص با حنابله پيش كشيد كه هر نوع استفاده از فلسفه را ناپسند مى دانستند و به وى با ديده ترديد مى نگريستند ولى در آخر كار، خدمات او بر اهل سنت و جماعت مسلم گشت.[12] علت جدايى او مناظره اى بود كه ميان او و استادش ابوعلى جبائى انجام شد.

چگونگى اين مناظره را ابن خلكان در وفيات و سعدالدين التفتازانى در شرح عقائد نسفى آورده اند و آن چنين است:

«ابو الحسن اشعرى از استاد خود، جبائى، درباره سه برادرى پرسيد كه يكى از آنان مؤمن و پرهيزكار و دومى كافر و فاسق، و سومى نابالغ و صغير باشند و بميرند، احوال آنان در قيامت چگونه خواهد شد؟ جبائى گفت: برادر مؤمن و پارسا در بهشت متنعم و برادر كافر در دركات دوزخ معذب و برادر صغير در اعراف (ميان بهشت و دوزخ) خواهد بود.

اشعرى گفت: اگر برادر صغير بخواهد به بهشت رود، به او اجازه داده مى شود يا نه؟ جبائى گفت: نه، زيرا به او گفته مى شود كه علت رفتن برادرت به بهشت، طاعات و عبادات بسيار اوست. چون تو داراى آن طاعات نيستى، نمى توانى به جاى او روى. اشعرى گفت: اگر آن برادر صغير در پاسخ گويد: اين كه من داراى آن طاعات نيستم، تقصير خودم نيست; زيرا تو مرا زنده نگذاشتى تا بتوانم اهل طاعت باشم. جبائى گفت: خدا در پاسخ خواهد گفت: من مى دانستم كه اگر تو زنده مى ماندى، به جاى طاعت مرتكب گناه و معصيت مى شدى و مستحق عذاب دردناك مى گشتى. اشعرى گفت: در اين هنگام، اگر آن برادر كافر بگويد: خداوندا، چنان كه حال آن برادر صغير را مى دانستى، حال مرا نيز مى دانستى. پس چرا مصلحت او را رعايت كردى، يعنى او را زنده نگذاشتى تا مرتكب گناه و در نتيجه مستحق عذاب شود، ولى درباره من رعايت نكردى؟ جبائى گفت: اى اشعرى، تو ديوانه شده اى، كه چنين پرسش هايى مى كنى؟ اشعرى گفت: نه، من ديوانه نشده ام، بلكه خرد تو در عقب ماند ونتوانستى پاسخ دهى. آنگاه اشعرى از جبائى و معتزله كناره گرفت».[13]

بدين سان، اشعرى از مذهب اعتزال جدا شد و مدتى به تنهايى با معتزله به مبارزه پرداخت. رفته رفته پيشوايان اهل حديث، يعنى مخالفان معتزله به او پيوستند و
او را پيشواى خود شمردند و به مناسبت نام اشعرى، پيروان عقايد كلامى او را اشاعره
و اشعريه خوانده اند.

بيزارى اشعرى از مكتب معتزله

ابوالحسن اشعرى، براى جلب انظار و اعلام مخالفت و بيزارى خود از عقايد معتزله.

چگونگى بيزارى اشعرى از مكتب معتزله در وفيات الاعيان نقل شده است. ابن خلكان مى نويسد كه اشعرى در آغاز امر معتزلى بود. سپس يك روز جمعه در مسجد جامع بصره، به طور علنى از قول به «عدل» و «خلق قران» توبه كرد و بر تختى رفته، به بانگ بلند چنين گفت: كنت اقول بخلق القرآن و ان الله لاتراه الابصار، و ان افعال الشر انا فاعلها و انا تائب مقلع معتقد الرد المعتزلة و مخرج من فضايحهم و معايبهم»;

من تاكنون معتقد بخلق قرآن بوده ام و مى گفتم كه خداوند به چشم ديده نمى شود و فاعل افعال بد منم. اكنون توبه كردم و اين اعتقاد را از خويش مسلوب ساختم و معتقد به رد بر معتزله ام و از فضايح و معايب اعتقادات آنان دورى مى جويم».[14]

علت غلبه اشاعره بر عقايد معتزله

علت پيروزى اشعرى بر معتزله به طور كلى دو چيز بود: يكى اين كه اكثر مسمانان عوام و ظاهربين و فقها و اهل حديث كه اصولاً مخالف تفكر و تعقل آزاد بودند، به دليل كينه و خشمى كه به معتزله و فيلسوفان داشتند، گرد ابوالحسن اشعرى آمدند و او را در مخالفت با معتزله يارى، تشويق و تأييد كردند. ديگر اين كه از متوكل خليفه عباسى (206ـ 247هـ.ق) كه پس از الواثق به خلافت رسيد، خلفاى عباسى به ويژه القادربالله (381 ـ 422هـ.ق) ابوالحسن اشعرى و پيروان او را مورد تأييد و حمايت قرار دادند.

بنابراين، دو نيروى بزرگ، يعنى خلافت و روحانيت و تعصب ظاهربينان دست به دست هم داده، با آزاد انديشى كه معتزله و فلاسفه متفكر مروج آن بودند، به مبارزه و نبرد پرداختند. در اين مبارزه، سنيان و فقهاى آنها بيشتر از شيعيان مى كوشيدند; زيرا شيعيان در بعضى اصول، مانند اصل عدالت و چگونگى صفات خداوند، با معتزله همفكر و هم زبان بودند، اما در مسائل ديگر با آنها مخالفت مى كردند; مانند مسائل امامت و حدوث و قدم عالم و چگونگى اعراض و تعقل آزاد.

به هر ترتيب، ابوالحسن اشعرى قهرمان نهضت اشعرى و بنيان گذار مكتب اشعرى بود. از اين رو، در نظر اهل حديث و مذاهب فقهى اهل سنت، داراى مقام بسيار بلندى گرديد; به طورى كه او را بزرگ ترين پيشواى كلامى شمرده، به او لقب «شيخ اشاعر» و « شيخنا» دادند.

عقايد ابوالحسن اشعرى و اشاعره

شهرستانى در ذكر عقايد اشعرى چنين مى گويد «مذهب او در وعد و وعيد و اسما و احكام و سمع و عقل، از هر حيث مخالف معتزله است. او گفته است ايمان عبارت است از تصديق به قلب و قول به زبان و عمل به اركان و فروع آن. كسى كه به قلب تصديق كرد، يعنى به وحدانيت خداى تعالى اقرار نمود و به پيغمبران و آنچه از جانب خداوند آورده اند، اعتراف كرد، ايمان او درست است و اگر در همان حال بميرد، مؤمن و رستگار شمرده مى شود و مؤمن جز به انكار ايمان و لوازم آن از ايمان خارج نمى شود. صاحب گناه كبيره اگر بدون توبه بميرد، حكم او با خداوند است; يا او را به رحمت خود مى آمرزد يا با شفاعت پيغمبر مى بخشد يا به مقدار جرمش عذاب مى كند. اما اگر توبه كند، آمرزش او بر خداوند واجب نيست; زيرا خداوند مالك ملك خلق خود است; آنچه مى خواهد مى كند و به هر چه اراده كند، فرمان مى دهد، اگر همه خلق جهان رابه بهشت برد، مرتكب حيفى نشده است و اگر همه را به آتش افكند، ظلمى نكرده است; چه ظلم عبارت است از تصرف در آنچه مايملك متصرف نيست يا عبارت است از وضع شىء در غير موضع خود; در صورتى كه خداوند مالك مطلق است و از اين روى نه ظلمى بر او متصور است و نه جورى بدو منسوب. از آنچه در باب عقايد اشعرى گذشت معلوم مى شود كه معتقدات او با عقايد اهل سنت و حديث نزديك و از اصول معتقدات معتزله دور است و تنها تأثر او از معتزله استفاده از منطق و روش اثباتى آنان بود. «اصول عقايد اشاعره» را مى توان در موارد ذيل خلاصه كرد:

1. جبر در اعمال، بدين معنا كه آدمى مجبور خلق شده و مفطور به عمل نيك ياكردار زشت است. كه نيكوكار و پاك اعتقاد خلق شده، ثواب و جزاى نيك اعمال خود را مى يابد و آن ديگر به سزاى كردار خود مى رسد. به عبارت ديگر آن كه بدبخت و گم راه و زشتكار است، از بدو خلقت و بنا به مشيت الهى چنين شده; نه به اراده و ميل خويش. عين اين حال براى روزبهان و مردمان سعيد نيز صادق است. از اين گذشته، خداوند هم فاعل خير است و هم فاعل شر و بندگان را هيچ اختيارى نيست تا بتوانند مرتكب بدى نشوند. در صورتى كه معتزله آدمى را مختار مى دانستند و معتقد بودند بشر به اختيار خود، به اعمال نيك يا بد مبادرت مى كند و پاداش عمل او از طريق عدل و انصاف داده خواهد شد. خداوند جز فاعل اعمال خير نيست; يعنى از خداوند جز نيكى سر نمى زند و آنچه بد است از اعمال بشر منبعث مى باشد;

2. رؤيت بارى تعالى در روز قيامت و زيادت صفات ازليه بر ذات واجب الوجود: توضيح آن كه معتزله و بعضى از فرق اسلامى، از جمله شيعه معتقدند كه خداوند بنا بر دلايل عقلى، منزه از جسميت است و صفاتى مانند سميع و بصير يا آمدن و قرار گرفتن بر عرش و نظاير اينها كه در قرآن كريم براى او برشمرده شده، همه جزو ذات هستند ; نه زايد بر آن و خارج از آن. مثلاً مى گفتند خداوند سميع بالذات است نه به صفت سمع، و بصير بالذات است نه به صفت بصر. اما اشاعره معتقدند كه اولاً، صفات مادى وجود واجب بدون تأويل، همان است كه در قرآن آمده و مثل صفات مخلوق غير از ذات است. مثلاً علم خدا قدرت و سمع و بصر او غير ذات اوست. بنابراين، به تعدد قدما قايل شدند; زيرا هم ذات واجب الوجود را قديم شمردند و هم صفات او را.

بديهى است كه اين اعتقاد شخص را به قبول جسميت براى ذات واجب الوجود مى كشاند. اشاعره از اين امر رويگردان نبودند و ذات بارى تعالى را در روز قيامت قابل رؤيت فرض كرده، براى اثبات اين نظر، به بعضى از آيات و احاديث استدلال مى نموده اند;

3. اركان ايمان سه چيز است: اعتقاد به قلب، اقرار به زبان و عمل به اركان. ولى معتزله اعتقاد به قلب را كافى مى دانسته;

4. بطلان عليت در عالم عليت نيست و رابطه علت و معلول يا سبب و مسبب فقط بر حسب عادت است; يعنى هيچ لزومى ندارد كه آتش بسوزاند، ولى عادت بر اين جارى شده است كه بسوزاند. آنان اين نظر را براى رفع اشكال از معجزات اظهار مى كردند و مى گفتند كه خوارق عادت و معجزات بر هم زننده نظام علت و معلول و سلسله علل و معاليل نيستند;

5. بطلان عدالت. چنان كه در شرح عقايد معتزله و معتقدان به اختيار گذشت، اگر خداوند بشر را محكوم و مجبور به خذلان يا توفيق خلق كرده باشد و با اين حال يكى را جزاى بد و ديگرى را پاداش نيك دهد، بر خلاف عدل رفتار كرده است اين خلاف عقل و تصور و وجود واجب است كه از هر نقص عارى است. به همين سبب، اعتقاد به عدل يكى از اصول اعتقادى آنان بوده است; چنان كه در نزد شيعه نيز چنين است. اما اشاعره مى گويند، ظلم يعنى تصرف در آنچه ملك متصرف نيست يا نهادن و به كار بردن چيزى در غير موضع و محل خويش. اما خداوند در جميع عوالم امكان تصرف مى كند و مالك عالم و خالق عالم است. بنابراين، آنچه بخواهد مى كند و بدانچه اراده كند حكم مى دهد و كسى را با او بحثى نيست; زيرا در مال و ملك خود، به ميل خود تصرف كرده و آنها را چنان كه لازم و صلاح مى دانسته، بكار برده است. مثلاً اگر كسى را با عبادت ثقلين به دوزخ و ديگرى را با معصيت جن و انس به جنت برد مرتكب ظلم و حيفى نشده است و وقتى كه ظلمى در ميان نباشد، تصور عدل براى خداوند و اين كه اگر چنين و چنان كند مرتكب جور شده و جور و ظلم نشانه نقص است معنايى ندارد;

6. تعبد و تقليد. اشاعره ميگويند: عقل بشر را شايستگى تشخيص حسن و قبح اعمال نيست. بايد در اين باره، به نص احكام شرع رجوع كرد و هر چه را از شارع رسيد، بدون چون و چرا پذيرفت و عمل كرد; حتى اگر عقل آدمى آن را موافق و ملايم با خود نداند; زيرا آنچه را شارع حرام دانست، حرام و آنچه را حلال شمرد، حلال مى دانند در صورتى كه معتزله به حسن و قبح عقلى معتقد بودند و مى گفتند عقل بدون معاونت شرع مى تواند حسن و قبح امور را درك كند و از اين جهت، در مواردى كه نص شرعى وجود ندارد، عقل مى تواند احكام را استنباط نمايد. حتى در موارد منصوص نيز مى توان به وسيله ملاك عقلى در احكام تصرف كرد;

7. كلام الله قديم است. موضوع قديم يا حادث بودن قرآن در طول چندين قرن، مورد نزاع مسلمانان بوده و معتزله به حدوث و خلق آن بعد از بعثت حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)معتقد بوده اند و اهل سنت و حديث و اشاعره به قِدَم آن. اينها مهم ترين اصول معتقدات اشاعره است.

ابومنصور ماتريدى

در همان زمان كه ابوالحسن اشعرى در عراق، عقايد كلامى را بر طبق عقايد اهل سنت و حديث تدوين مى كرد، در ماوراءالنهر نيز چنين كارى در حال انجام بود. ابومنصور محمد بن محمد بن محمود ماتريدى در فقه و اعتقادات پيرو امام ابوحنيفه بود و عقايد كلامى ابوحنيفه را بااستنباط و استخراج از آثار منسوب به او، از قبيل الفقه الاكبر، الفقه الابسط و وصيت نامه او و غير آن، با ادله كلامى و عقلى ثابت كرد. نتايج كار ماتريدى با نتايج كار اشعرى اختلافى ندارد. بهترين تعبيرى كه درباره كارهاى اين دو امام كرده اند، اين است كه روش اشعرى راه ميانه بين معتزله و اهل حديث است و شيوه ماتريدى راه ميانه بين اشعرى و معتزله است. ماتريدى به استدلال و استقلال عقل در اعتقاديات بيشتر از اشعرى و كمتر از معتزله اهميت مى دهد. مثلاً در عين حال كه حسن و قبح را عقلى مى داند، عقل را در تمييز قبيح از حسن استقلال نمى دهد و مى گويد، شرع نيز بايد هر حسن و قبح عقلى را تأييد كند. اشاعره افعال خدا را تابع اغراض و مقاصد نمى دانند. ماتريدى نظر به حكيم بودن خدا، افعال او را از روى غرض و هدف و مصالح عباد مى داند، ولى برخلاف معتزله، رعايت مصالح را بر خدا واجب نمى داند. در مسأله جبر و اختيار و كسب نيز ماتريدى راهى را برگزيده است كه او را در ميان اشاعره و معتزله قرار مى دهد. در مساله صفات خدا، ماتريدى حكم به نفى آن نمى كند، ولى آن صفات را عين ذات خدا مى داند و در اين مسأله به معتزله نزديك تر است. در مساله كلام خدا نيز ماتريدى راهى شبيه راه اشعرى برگزيده است، و قران را مخلوق نمى داند. او الفاظ و عبارات قرآن را حادث مى داند، اما اصل كلام الله را معناى قائم به ذات خدا و قديم مى داند. بدين ترتيب، ماتريدى عقايد اهل سنت و حديث را تا حد زيادى تأييد كرد و به همين جهت ممالك شرق اسلام كه عامه پيرو فقه حنفى بودند، در اصول عقايد تابع ماتريدى شدند. گرچه در جاهاى ديگر، بسيارى از حنفيان در اصول پيرو اشعرى گرديدند.[15]

ابو منصور ماتريدى در مذهب حنفى، امام و عالم كلامى بزرگى بوده است; به طورى كه حنفيان به او لقب «امام الهدى» داده بودند. همان گونه كه ابوالحسن اشعرى پيشواى متكلمان شافعى بود، ابومنصور ماتريدى هم رئيس متكلمان حنفى بوده است. او علاوه بر علم كلام، در فقه و تفسير نيز عالمى صاحب نظر شمرده مى شد، ولى شهرت او در كلام بود; چنان كه به «امام المتكلمين» مشهور گرديده است. ماتريدى معاصر ابوالحسن اشعرى و مانند او مخالف معتزله بود و با عقايد آنها مبارزه مى كرده است. از اين رو، ماتريدى در اصول به مذهب اشعرى نزديك بود و مانند آن مبناى عقايد كلامى خود را ظواهر آيات قرآن و روايات قرار داد و بيشتر روايات او با سه واسطه به ابوحنيفه منتهى مى شده است.

با اين كه مذهب كلامى ماتريديه و اشاعره، از جهت مخالفت با معتزله مشابه بودند، هميشه ميان آن دو مذهب نزاع و مجادله برقرار بوده است; زيرا ماتريدى مانند اشعرى اهل حديث وجبرى نبود، بلكه مذهب او حد وسط ميان معتزله و اشاعره شمرده مى شده است. امام فخر رازى در متن كتاب مناظرات مى نويسد: ماتريدى و پيروانش از مردم بخارا[16]مى گويند: شنيده شدن كلام خدا ممتنع است; در صورتى كه اشاعره مى گويند كلام خدا شنيده مى شود. پيروان مذهب ماتريدى تا قرن ششم هجرى، يعنى زمان فخر رازى، در ماوراءالنهر متشكل بوده اند. امام فخر رازى مى گويد: من با آنها مناظره كردم، ولى پس از آن، به دليل غلبه اهل حديث و اصول عقايد اشعرى اشاعره بر مذهب ماتريدى، از اهميت آن كاسته شد و به تدريج مانند معتزله مغلوب اشاعره گرديد.

تأليفات ماتريدى

ابومنصور ماتريدى مانند رقيب خود ابوالحسن اشعرى، تأليفات بسيارى در علم كلام و تفسير و فقه داشته است. از آن ميان، اين كتاب ها مشهور است: كتاب التوحيد، اوهام المعتزله، الرد على القرامطة، ماخذ الشرايع، الجدل، تأويلات القرآن، شرح فقه الأكبر ابوحنيفه، المقالات و رد اهل الأدلة.[17]

شيعه

از آنجا كه مذهب اماميه يكى از مهم ترين مذاهب شيعه است، لازم است به اين
مساله اشاره شود كه مذهب و فرقه شيعه در اسلام، از چه زمانى تشكل يافت
و از اهل سنّت جدا شده است. نظرات و عقايد صاحب نظران درباره زمان تشكيل
رسمى مذهب شيعه متفاوت است:

1. علماى شيعه اثناعشرى معتقدند كه شيعيان على در زمان حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) وجود داشته اند; چنان كه محمدحسين كاشف الغطا نوشته است: جابربن عبدالله روايت كرده است روزى نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)بوديم كه على(عليه السلام) وارد شد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او گفت: على و شيعه او در روز قيامت پيروز و رستگارند;[18]

2. نظريه دوم نيز كه از طرف علماى شيعه اظهار شده است، اين است كه فرقه شيعه بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)هنگام ظهور اختلاف در خلافت در سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر(رضي الله عنه) براى خلافت به وجود آمد و همان كسانى كه به همراه حضرت على از بيعت با ابوبكر(رضي الله عنه) خوددارى نمودند، نخستين شيعيان را تكشيل دادند;[19]

3. نظريه سوم درباره زمان ظهور مذهب شيعه است كه اولين فرقه متشكل شيعه
در اواخر خلافت عثمان و اوايل خلافت على(عليه السلام)به وجود آمده است. اين نظريه
را علماى اهل سنّت اظهار نموده اند چنان كه دكتر سامى النشار نوشته است، اين عقيده
كه خلافت حق على است و ديگران حق او را غصب كرده اند، در اواخر خلافت على(عليه السلام)
ايجاد شد;

4. گروهى از محققان منشأ پيدايش فرقه شيعه را واقعه تحكيم در جنگ
صفين مى دانند كه پس از آن، طرفداران على در دو دسته از هم جدا شدند:
دسته اى مخالف كه فرقه خوارج را به وجود آوردند و گروهى كه به حضرت على وفادار
مانده، او را خليفه بر حق و امام امت دانستند. اين گروه بعدها متشكل شده، فرقه شيعه
را پديد آوردند.

كلام شيعه

بعد از پيدايش علم كلام، امام جعفر صادق(عليه السلام)بعضى از ياران خويش را كه نخستين متكلمان شيعه اماميه به شمار مى روند، در به كار بردن علم كلام و مناظره با مخالفان
و رد دعاوى ايشان تشويق مى فرمود.[20] شيعيان پس از حضرت امير، پسر ارشد او امام حسن(عليه السلام)و پس او، برادرش امام حسين(عليه السلام) را جانشين برحق پيغمبر دانستند. آنگاه على بن حسين، ملقب به امام زين العابدين(عليه السلام) را امام دانستند. پس از وى شيعه اماميه
به ابوجعفر محمدبن على، امام محمد باقر(عليه السلام) معتقدند، ولى زيديه زيدبن على بن حسين
را امام مى دانند. پس از فوت امام باقر(عليه السلام)نيز اختلاف هايى پيدا شد، ولى بيشتر شيعيان
به امامت ابوعبدالله جعفربن محمد، ملقب به صادق، معتقد شدند. از آنجا كه بيشتر
احكام فقهى شيعه اماميه مستند به احاديث و اقوال حضرت امام جعفر صادق است،
ايشان را شيعه جعفرى نيز مى گويند. پس از وفات حضرت صادق، اختلاف هاى مهم ترى ظاهر شد و عده اى به امامت اسماعيل بن جعفر كه به گفته برخى، در زمان حيات پدر از
دنيا رفته بود، معتقد شدند. اين فرقه به اسماعيليه معروف شدند و در قرن بعدى نفوذ
و سلطه معنوى و سياسى يافتند. اما شيعه اماميه به امامت موسى بن جعفر، امام كاظم(عليه السلام)معتقد شدند. از انشعابات نسبتاً مهم شيعه پس از امام جعفر صادق(عليه السلام)انشعاب كسانى است كه فطحيه ناميده شدند; زيرا پس از امام جعفر صادق، پسرش، عبدالله بن جعفر الافطح را امام دانستند. پس از وفات امام موسى بن جعفر هم اختلاف هايى پديدار شد
و شيعه اماميه به امامت پسرش على بن موسى، امام رضا و پس از او، به امامت پسرش، محمدبن على، امام محمد تقى پسرش، على بن محمد، امام على النقى و آنگاه، پسرش حسن بن على، امام حسن عسكرى معتقد گرديدند.

شيعه اماميه نظر به اصل وجوب امامت از جانب خدا و قاعده لطف و اصل نص،
معتقدند كه پسر امام حسن عسكرى كه امام دوازدهم است، امام بر حق است، ولى بنا
به عللى، خداوند او را از انظار مردم پنهان داشته است و هر گاه مصلحت و مشيت اقتضا
كند، بر مردم ظاهر خواهد شد و زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد. همين امام است
كه شيعيان او را امام غايب و صاحب الزمان مى نامند. از آنجا كه شيعه اماميه كه
امروزه اكثريت شيعيان را تشكيل مى دهند، قايل به دوازده امام هستند، شيعه اثناعشرى نيز خوانده مى شوند.

علل اين تحزب[21]

1. عدم شناخت واقعيت

بى شك از عوامل مهم پيدايش و بقاى مذاهب و فرقه هاى گوناگون در طول تاريخ، ناآگاهى بنيان گذاران و پيروان آنها از واقعيات است; چه اگر حقايق پوست كنده و روشن درك مى شد و به ديگران تفهيم مى گرديد از آنجا كه راه راست در شرايط زمانى و مكانى واحد يكى است، به جز افراد معاند و بدنيت، همگان همان يك راه (مذهب) را مى پيمودند و همه مذاهب و جنگ و جدال هايى كه از اين رهگذر پديد آمده و مى آيد، از بين مى رفت. طبق روايت معروف، بعد از حضرت موسى(عليه السلام) پيروانش به هفتاد و يك فرقه و بعد از حضرت عيسى(عليه السلام) پيروانش به هفتاد و دو فرقه و بعد از حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)پيروانش به هفتاد وسه فرقه تقسيم شدند. هم اكنون صد و هفتاد مكتب فلسفى و سياسى و اجتماعى و غيره در جهان وجود دارد. عامل مهم گم راهى، همان نرسيدن به طريقه درست و حق بوده و هست. خواجه شيرازى در همين زمينه سروده است:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه *** چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

براى آن كه مسلمين از اين بليه در امان باشند و واقعيت را چنان كه هست دريابند، اسلام عقل و استدلال را تنها مرجع و حاكم در مسائل اعتقادى قرار داده، تقليد و تعبد را در اين نوع مسائل، به كلى محكوم كرده است: از چيزى كه درباره ئ آن، علم و يقين ندارى، پيروى مكن; زيرا گوش و چشم و دل، همه اينها مسئول اند.[22] هنگامى كه به آنها گفته مى شود از آنچه خدا مقرر فرموده پيروى نماييد مى گويند: ما فقط از آنچه از پدرانمان دريافته ايم، پيروى مى كنيم; اگرچه پدرانشان هيچ نفهمند و راه به جائى نبرند؟![23]

2. خودخواهى هواپرستى

بسيارى از مردم با آن كه حقيقت براى آنها روشن است و باطل را به خوبى مى شناسند، به دليل هواپرستى و حب مقام، به جاى آن كه در راه حق گام بردارند، ره باطل مى پيمايند. بدين سان يكى از عوامل مهم پيدايش فرقه ها و مذاهب گوناگون اسلامى اين است كه افرادى خودخواه و جاه طلب و هواپرست براى آن كه موقعيتى كسب كنند و روح جاه طلبى خود را ارضا نمايند، حق و باطل را در هم آميخته، مكتب و مذهب خاصى به وجود مى آورند. آنگاه مردمى ساده دل و از همه جا بى خبر يا سودجو و مغرض از آنها پيروى كرده، عامل بقاى آن مذهب مى شوند. على(عليه السلام)در خطبه 50 نهج البلاغه اين حقيقت را در سطح وسيع ترى، چنين بيان مى فرمايد: «همواره منشأ پيدايش فتنه ها پيروى بى حساب از خواهش هاى نفس و احكام صادره برخلاف كتاب خداست كه در نتيجه، گروهى ساده دل از گروهى مغرض پيروى مى كنند (و به راه باطل مى روند). پس اگر باطل با حق آميخته نمى شد، راه حق بر طالبان آن، پوشيده نمى گرديد و اگر حق در ميان باطل پنهان نمى شد، زبان دشمنان از آن كوتاه مى گرديد. اما قسمتى از حق و قسمتى از باطل را با هم درآميختند; اينجاست كه شيطان بر دوستانش تسلط مى يابد (و آنها را به راه باطل مى كشاند). در اين ميان، تنها كسانى كه لطف خدا شامل حالشان شده، از اين مهلكه نجات مى يابند».[24] اگرچه علاوه بر دو عامل فوق، چنان كه در بحث هاى آينده خواهيم ديد، نبايد دست هاى اهريمنانه سياست هاى استعمارى و مقاصد شوم اقليت هاى فرصت طلب و خرابكار را در پيدايش فرقه ها و مذهب ها ناديده گرفت.

بسيارى از زمامداران و استعمارگران براى آن كه از اصل «اختلاف بينداز و حكومت كن» استفاده نمايند، برخى از افراد ساده لوح يا سودجو را آلت دست قرار داده، مذاهب و فرقه هايى را بنيان مى نهند. اقليت هاى فرصت طلب نيز براى آن كه از راه ايجاد تفرقه، به كيان اسلام ضربه وارد كنند يا از راه غيرمستقيم، مبادى مذهبى خود را به نام ديگران ترويج نمايند، دست اندركار فرقه سازى شده، مذاهبى را به وجود مى آورند. ليكن پس از تجزيه و تحليل، عامل اصلى همان دو عامل ياد شده، يعنى عدم شناخت واقعيت و خودخواهى و هواپرستى است; زيرا كسى كه آلت دست قرار گرفته و مذهبى را بنيان مى نهد، يا واقعيت را نشناخته و دست به چنين كارى مى زند و يا شناخته، ولى منافع او ايجاب مى كند كه برخلاف آن رفتار كند.

راه نجات

البته اختلاف افكار مردم امرى است طبيعى[25] و هرگز نبايد انتظار داشت كه همه افراد بشر يكسان بينديشند و مسلمين هيچ گونه اختلاف فكر و سليقه نداشته باشند، اما با معيارى كه قرآن و عترت براى آنان قرار داده، بايد اختلافات به حداقل كاهش يابد و در موارد اختلاف به كمك قرآن و عترت تفاهم نمايند. اسلام براى آن كه مسلمين را از فرقه گرايى بر حذر دارد، به آنان خاطر نشان مى كند كه تفرقه و دسته بندى موجب خواهد شد كه آنان بر لبه پرتگاهى از آتش قرار گيرند[26] و فرعون هاى زمان بر آنان مسلط شده، جان و مال و فرزندان و ناموسشان را مورد تجاوز و وسيله اجراى مقاصد شوم و اهريمنانه خود قرار دهند.[27] اسلام براى كاهش اين اختلافات، تعبد و تقليد را در امور اعتقادى و هواپرستى و خودخواهى را در زندگى به شدت محكوم مى كند[28] و به عالمان آگاه دستور مى دهد كه مراقب مرزهاى اعتقادى مسلمين باشند و اگر اهريمنى خواست به آن تجاوز كند، با منطق و استدلال از آن كناره گيرى كنند.[29] همچنين به همه خيرانديشان هشدار مى دهد كه مؤمنان و كسانى كه به مبادى اعتقادى اسلام پايبندند، با هم برادرند و چنان چه ميانشان اختلافى پديد آمد وظيفه آنهاست كه آن را برطرف نمايند.[30] بنابراين، در صورت وقوع تفرقه در ميان مسلمين، وظيفه دانشمندان و عالمان آگاه است كه اگر مى توانند، عوامل تفرقه را از بين برده، وحدت كلمه را به جامعه اسلامى برگردانند; و گرنه كوشش كنند، با تفهيم اين حقيقت كه همه شما امت اسلامى هستيد، خداى شما «الله» است، برنامه زندگى شما قران است، قبله شما كعبه است، پيامبر و پيشواى شما محمد(صلى الله عليه وآله) است، هدف شما جلب رضا و رحمت خدا و جهان ابدى است و همه شما با يكديگر برابر و برادريد و بايد همه نيروهايتان را صرف پيشرفت اسلام و مبارزه با دشمنان مشترك نماييد. كينه توزى و دشمنى هاى فرقه اى را از بين برده، روح برادرى و صميميت را جايگزين آن سازند; و گرنه بايد بدانند كه پيامبر بزرگوار اسلام از آنها بيزار خواهد بود.[31] بدين سان همواره مصلحانى براى حفظ وحدت در جامعه اسلامى تلاش مى كرده اند و در عصر ما نيز كوشش هاى سيدجمال الدين اسدآبادى، محمد عبده، اقبال لاهورى و نيز فعاليت خستگى ناپذير بنيانگذاران «جماعة التقريب بين المذاهب الاسلاميه» در قاهره فراموش نشدنى است. اين جمعيت كه با همكارى گروهى از نخبه ترين زعماى فكرى فرق مختلف اسلامى، از قبيل شيخ مصطفى عبدالرزاق، شيخ عبدالمجيد سليم، سيد شرف الدين عاملى، شيخ محمد حسين كاشف الغطا، شيخ محمود شلتوت، مرحوم آيت الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى، شيخ محمد تقى قمى، محمد على علويه، محمد مدنى، محمد عبدالله محمد، در قاهره تشكيل گرديد، قدم هاى مثبتى در راه نزديك كردن مذاهب مختلف اسلامى به يكديگر و از بين بردن دشمنى ها و كينه توزيهاى مذهبى برداشته كه مهم ترين آنها فتواى تاريخى شيخ شلتوت رئيس اسبق «جامع الازهر» درباره به رسميت شناختن مذهب شيعه و تدريس اين مذهب، همانند چهار مذهب فقهى ديگر اهل سنت در دانشگاه ازهر مصر است.[32]

[1]. يوسف، فضائى: مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت. چاپ آرمان تهران، 1361 ص 280 ـ 279.

[2]. همان، ص 280 .

[3]. ابوحفص عمربن احمدالنسفى، بغية الرائد فى شرح العقائد، ص 3و4.

[4]. يوسف فضائى، مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت.

[5]. قال واصل بن عطا ان مرتكب الكبيرة ليس بمومن و لا كافر و يثبت المنزلة بين المنزلتين، شرح العقائد علامة التفتازانى، ص 9.

[6]. امام اعظم ابو حنيفه و افكار او: تاليف عنايت الله ابلاغ مترجم :فضل من الله فضلى:ص71چاپ دوم ناشر:بيهقى كتاب خپرونه مفكوره:انديشه.

[7]. فرهنگ فرق اسلامى، محمد جواد مشكور، بامقدمه استاد كاظم مدير شانه چى ، ص 34 ـ 33.

[8]. مناظرات فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت، دكتر يوسف فضايى، ص 282، چاپ تهران، مؤسسه مطبوعاتى عطائى، چاپ دوم، شهريور 1361.

[9]. عنايت الله ابلاغ، امام اعظم ابوحنيفه و افكار، مترجم ـ فضل من الله فضلى، ص 73 .

[10]. يوسف فضائى، مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت، ص 311 ـ 312.

[11]. حاشيه نبراس بر شرح العقائد نسفى، ص 26.

[12]. ذبيح الله صفا، خلاصه تاريخ سياسى و اجتماعىو فرهنگى ايران از آغاز تاپايان عهدصفوى، ص111.

[13]. يوسف فضائى، مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت، ص 312 ـ 313 چاپ عطائى، تهران.

[14]. ذبيح الله صفا، خلاصه تاريخ سياسى و اجتماعى و فرهنگى ايران از آغاز تا پايان عهد صفوى، ص 111 ـ 112.

[15]. عباس زرياب خويى، بزم آورد شصت مقاله درباره تاريخ فرهنگ و فلسفه، ص 392.

[16]. عبارت عربى المسالة الرابعة عشر چنين است: و اما ابومنصور الماتريدى و اتباعه من اهل ماوراءالنهر فانهم يقولون انه يمتنع ان يكون ذلك الكلام مسموعا فتكلموا معى فى هذه المسئلة مناظرات الرازى، ص 34.

[17]. يوسف فضائى، مناظرات امام فخر رازى درباره مذاهب اهل سنت، ص 329 ـ 335 ـ 331.

[18]. يوسف فضائى، تحقيق در تاريخ و فلسفه مذهب اهل سنت و فرقه اسماعيليه، ص 284.

[19]. همان، ص 284.

[20]. فرهنگ فرق اسلامى: تاليف دكتر محمد جواد مشكور،ص 38.

[21]. قربانى، زين العابدين، علل اين تحزب و راه نجات: درسهاى از مكتب اسلام شماره 12 سال 17 ربيع الاول 1398 هجرى صفحه هاى 24 ـ 25 ـ 26 ـ 27.

[22]. (ولاتقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر والفواد كل اولئك كان منه مسئولا)(اسراء، 36).

[23]. (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا ولا يهتدون)(بقره، 170).

[24]. نهج البلاغه، خطبه 50.

[25]. ولو شاءربك لجعل الناس امة و احدة و لايزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم (هود، 118).

[26]. و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها (آل عمران، 103).

[27]. قصص، آيه 4، (ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شيعا يستضعف طائفة منهم يذبح ابناءهم و يستحى نساءهم انه كان من المفسدين).

[28]. (و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله) (ص، 26).

[29]. اذ ظهرت البدع فى امتى فليظهر العالم علمه و الا فعليه لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين(سفينة البحار، ج 1، ص 36).

[30]. (انما المومنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم) (حجرات، 10).

[31]. (ان الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا لست منهم فى شى انما امرهم الى الله ثم ينبئهم بما كانوايفعلون)(انعام، 159).

[32]. در اين باره مراجعه كنيد، به كتاب«دعوة التقريب» مقاله محمد المدنى و شيخ شلتوت، ص 3 ـ 14.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازدید: 3
مطالب مرتبط