آگاهي به زمان در گرو شناخت شبهات:
در اصول کافي نقل حديثي شده است كه در آن امام صادق علیه السلام مي فرمايد: «العالمُ بزمانِه لا تهجُمُ عليه اللوابسُ». [1] آن کس که آگاه به زمان خود باشد در مقابل گردبادهاي شبهه قرار نميگيرد.
مراد از «آگاهي به زمان»، آگاهي به نيازها و سوالها و شبهات زمانه است. ولي چه شبهاتي؟ زماني مسائلي مطرح بود و ميگفتند: «اسلام با شمشير پيشرفت کرده است نه با منطق و برهان». علما هم در جواب آنها بحثها کردهاند و کتابها نوشتهاند. يا ميپرسيدند: «چرا پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله زنان متعدد گرفت؟ يا اينکه چرا در اسلام چهار زن مشروعيت دارد؟» ولي الان شبهات ما، اينها نيست.
امروزه دو دسته شبهه مطرح ميشود:
1- شبهات مربوط به اصل دين: متکلمان مسيحي در غرب اين شبهات را مطرح ميکنند و شايد نظرشان شبهه تراشي هم نيست، بلكه عقايدشان درباره مسيح همين است ولي بعد اين شبهات وارد کشور ما ميشود. علما و طلاب بايد اين شبهات را پاسخ دهند. چند نمونه از اين شبهات عبارتند از:
الف« شبهه نسبت به وحياني بودن قرآن، ميگويند: « قرآن وحي الهي نيست بلکه انديشههاي پيامبر صلی الله علیه و آله است. پيامبر صلی الله علیه و آله بعد از آنکه به مقام نبوت رسيد خودش اين افکار را براي مردم معرفي کرد».
ب« شبهه عرفي بودن دين، ميگويند: «دين امري عرفي است بنابراين در هر زمان بايد مطابق آن زمان، دين وضع و تفسير شود».
2- دستهاي ديگر از شبهات مربوط به مسائل امامت و ولايت است.
بحث ما درباره دسته دوم شبهات است. نکته اصلي بحث ما اين است که بين عقل و دين رابطهاي تنگاتنگ است. محال است ديني باشد و عقل برخلاف آن باشد. يا عقل باشد و دين برخلاف آن باشد. بين عقل و دين رابطه تنگاتنگ است و از هم جدا نميشود.
سلفيه:
گروهي در حجاز و عربستان سعودي هستند » کم کم به جاهاي ديگر هم رسيدهاند« که به جمعيت سلفي يا سلفيگرا مشهورند. در حال حاضر اگر يک جوان سني بخواهد روشن فکر شود، روشن فکري او به صورت سلفي و سلفيگري است.
از آغاز قرن چهاردهم، مکتب «سلفیه» مشهور شد و گروهى آن را به عنوان «دین» و «مذهب» برگزیدند و خود را «سلفى» نامیدند و برخى، آن را «روش فکرى» براى رسیدن به حقیقت اسلام دانستند.
براى روشن شدن مطلب، لازم است با تاریخچه «سلفیه» و شیوه تفکر و روش استدلال آنها در بحثهاى اعتقادى و فقهى بیشتر آشنا شویم.
تاریخچه «سلفیه »:
سلفىها خود را پیرو مکتب «اهل حدیث» مىدانند که در عصر عباسیان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شیعیان، پدید آمدند. پس از درگذشت احمد بن حنبل در سال241 »هـ. ق« که بنیانگذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان حنبليها ادامه داشت و حنبليها در اصول و فروع و عقیده و احکام، خود را پیرو اهل حدیث دانستند، خلفاى عباسى از دوران «متوکل» تا زمان «مقتدر»، به ترویج این مکتب پرداختند. در سال 305 »هـ. ق« ، ابوالحسن اشعرى »م324هـ . ق« تحت عنوان «احیاگرى مکتب اهل حدیث» »و به طور اخص احمد بن حنبل« ، مکتبى را پىریزى کرد و خواست اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث ايجاد کند، زیرا عقیده آنان با خرافات زیادى آمیخته شده بود و پیوسته مىگفتند «قرآن، قدیم است» و بشر در زندگى خود فاقد «اختیار»است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا را دارد. او براى اصلاح این مکتب، به پا خاست و توانست اصلاحاتى انجام دهد، ولى متعصبین اهل حدیث او را از خود طرد کردند.
ابوعبداللّه حمرانى گفته است: «اشعرى وارد بغداد شد و نزد رئیس مذهب «اهل حدیث» به نام بربهارى رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند جبایى و ابوهاشم مناظره کردهام و منطق یهود و نصارا را شکستهام».
رئیس مذهب اهل حدیث گفت: «من از سخنان تو چیزى نمىفهمم و فقط به آنچه احمد بن حنبل گفته است، ایمان دارم». سپس اشعرى براى جلب نظر اهل حدیث، کتاب «الابانة» را نوشت که تا حدى بیانکننده عقیده اهل حدیث است.
با پیدایش مکتب اشعرى، شکاف عظیمى بین اهل حدیث و آنها پدید آمد و پیوسته در جنگ و جدال بودند و گاهى اختلافاتشان به خونریزى مىانجامید، که علتش اين بود که اشعرى اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث انجام داد و براى خود در مسایل عقیدتى مقامى قائل شد.
در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز «سلف» و «سلفیه» به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه ابنتیمیه »م728 هـ. ق« دعوت به شیوه «سلف » را شعار مکتب خود ساخت، ولى از کلمه «سلفیه » بهره نمىگرفت و مىگفت ما تابع «اهل سنت و جماعت» هستیم که در سه قرن نخست ميزیستهاند. یعنى از يازده تا سيصد »هـ. ق« .
پس از درگذشت ابنتیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پیروى از اهل حدیث، »آن هم به شیوه این گروه محدود« ، چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند ذهبى »م748هـ . ق« و ابن قیم »م751هـ . ق« و ابن کثیر »م774هـ . ق« نتوانستند شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانى فراهم آورند، زیرا او اين فکر را در شام و مصر مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت بود.
این شیوه در سالهاى بعد، به وسیله محمد بن عبدالوهاب »م1207هـ.ق« در سرزمین نجد که فاقد فرهنگ اسلامى و علماى برجسته بود، احیا گردید و گسترش یافت. و بر اثر حمايت آلسعود در آنجا به صورت مذهب رسمى درآمد و با تسخیر حرمین شریفین در پرتو حمایت استعمار انگليس، بر این مناطق تحمیل گشت و تمام مراکز علمى و دانشگاهي و مساجد و منابر وعظ و خطابه رسمى در اختیار آنان قرار گرفت و گروههاى دیگر، از این مراکز بىبهره شدند.
از نظر محققان، شعار «سلفیه»، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آنگاه که مصر به اشغال انگلستان درآمد و گروهى از مصلحان مانند سیدجمالالدین اسدآبادى »م1316هـ.ق« و شیخ محمد عبده »م1323هـ.ق« در مقابل هجوم فرهنگ و تمدن غرب، تصور کردند که راه رهایى از چنگ اشغالگران این است که در مقابل گروهى که فریب فرهنگ غربى را خورده و بیشتر در آنها هضم شده بودند، مردم را به همان اسلام پیشینیان دعوت کنند. گروه اول براى اینکه حرکت خود را با شعارى زیبا، همراه کنند، شعار «سلفیه» را انتخاب کردند تا بگویند ما پیرو اسلام راستین قرون نخستین هستیم [2]، ولى آنان از احیاى این مکتب، هرگز قصد تکفیر دیگران یا ایجاد شکاف در میان مسلمانان را نداشتند، بلکه از روى خوشبینى به صحابه و تابعان، این مسلک را ترویج کردند.
در سال 1929 میلادى که جمعیت «اخوان المسلمین» در مصر تشکیل شد. آنها نیز به این مسلک رغبت نشان دادند و خیال کردند، پیروى از گروههاى نخستين اسلامى »صحابه و تابعین« نجاتبخش امت اسلامى است. ولى در عین حال به همه فرقهها، روى خوش نشان داده و غالبا به مسایل سیاسى و در رأس آنان تأسیس حکومت پرداختند. اما سلفىگرى در نجد که خود را وارث محمد بن عبدالوهاب مىدانست، موجى از تندروى و سختگیرى به راه انداخت و کم کم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساکت کردن مخالفان، شیعه را تکفیر کرد، اشاعره و صوفیه و مذاهب دیگر را اهل بدعت خواند و مدعى شد که اسلام ناب محمدى در اختیار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت براى همگان حجت است و هر کس از این راه، عدول نماید، بدعتگذار یا خارج از اسلام است.
باید توجه داشت اکنون سلفىهاى نجدى، يک گروه نیستند، بلکه گروهى «سلفى تبلیغى»اند، ولى گروهى دیگر گام فراتر نهاده و «سلفى جهادى» مىباشند و مىگویند با تشکیل جنبشهاى مسلحانه زیرزمینى، باید دولتها را سرنگون کرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصیل را پیاده کرد.
روش فکرى سلفیه
مسئله مهم، آگاهى از روش فکرى سلفيه است، آنها دو روش دارند که به هم نزدیک است:
گروهى فقط کتاب و سنت را حجت دانسته و از داورىهاى عقل کمک نمىگیرند. گروه دیگر مىگویند قرآن و سنت وقتى براى ما حجت است که با فهم «سلف» همراه باشد، زیرا ما آیین خود را از آنها گرفتهایم.
آنان در تعبد به نص »کتاب و سنت« ، بین خبر واحد و خبر متواتر فرق نمىگذارند و خبر واحد را در تبیین عقاید و معارف، حجت مىدانند و چند وقت پيش در همايشي درباره «حجیت خبر واحد در عقاید»که در عربستان سعودى برگزار شد، همگان تصریح کردند که قول ثقه در عقاید براى ما حجت است.
بر همین اساس خدا را با صفات بشرى توصیف مىکنند و براى او به خنده و گریه و آمدن و رفتن و نشستن و پا نهادن در جهنم معتقد هستند و ميگويند: «صداى تختى که روى آن مىنشیند، مانند صداى کجاوه، است !!»
اکنون درباره شیوه آنان در استنباط عقاید، چند سؤال را مطرح مىکنیم:
شیوه سلفیه در استنباط عقاید؟
آنان مىگویند: «باید از صحابه و تابعان پیروى کرد، زیرا فهم آنان، مقیاس حق و باطل است» و در این مورد، به حدیث نقل شده از رسول خدا6استدلال مىکنند که فرمود: «خیرُ القرونِ قَرنى، ثمّ الذین یَلُونَهم ثمّ الذین یَلُونهم. . . »؛ «بهترین مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى که پس از آنان مىآیند. سپس مردمى که بعد از آن گروه مىآیند» [3].
آنگاه دوران هر کدام از سه گروه یاد شده را صد سال تخمین مىزنند که مجموعا سیصد سال مىشود.
ابنتیمیه، و پیروان مکتب او، با این حدیث، سه قرن نخست اسلامى را »که هر قرنى از نظر آنان صد سال است« ملاک حق و باطل شمرده و آنچه را که در این زمان انجام گرفته و یا به طور عملي آن را تأييد کردهاند، به صورت کامل مىپذیرند، چون پیامبر در این حدیث، اين سه قرن را قرون ممتاز شمرده است.
امتیاز این قرنها به خاطر کسانى است که در آن سیصد سال زندگى مىکردند و خیر بودن آنان، موجب این است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانیم.
اشكالات ديدگاه سلفيه
این نظریه، با سئوالات و ابهامات زیادى همراه است.
سؤال اول
«قرن» در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر، به معنى صد سال نیست، بلکه به معنى جمعیتى است که در یک زمان با هم زندگى مىکنند و سپس جمعیت دیگر جاى آنان را مىگیرند و قرآن مجید هم کلمه «قرن» را در همین معنا بهکار برده است.
واژه «قرون» در قرآن کریم هفت بار بهکار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحى یعنى »صد سال« اراده نشده، بلکه به معناى «مردم یک زمان» به کار رفته است [4]. نمونهاي از اين کاربرد، اين آيه شريفه است:
«أَلَمْ يَرَوْاْ کَمْ أَهْلَکْنَا مِن قَبْلِهِم مِّن قَرْنٍ مَّکَّنَّاهُمْ فِي الأَرْضِ مَا لَمْ نُمَکِّن لَّکُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّمَاء عَلَيْهِم مِّدْرَارًا وَجَعَلْنَا الأَنْهَارَ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمْ فَأَهْلَکْنَاهُم بِذُنُوبِهِمْ وَأَنْشَأْنَا مِن بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِينَ » [5] «آیا ندیدهاند که چه اندازه پیش از ایشان جمعیتهایى را نابود کردیم که در زمین، آنان را توانمند ساخته بودیم؛ بهگونهاى که به شما آن توان را ندادهایم و از آسمان به فراوانى براى آنها باران فرستادیم و جوىها از زیر آنان روان ساختیم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کردیم و جمعیتى دیگر پدید آوردیم.»
بنابراین، تفسیر حدیث «خیر القرون» به سیصد سال، هیچ پایه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمىتواند، قرینه بر تفسیر حدیث باشد.
ابنمنظور در لسانالعرب پيرامون توضيح «قرن» نوشته است: قرن نسلى را مىگویند که پس از نسل دیگر مىآید و در مقدار فاصله زمانى این دو فصل، نظرات متفاوتي هست؛ مانند: ده سال، بیست سال، سى سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال.
در نهایه ابن اثیر آمده است: «قرن، به معناي مردم یک زمان بوده و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اینکه «قرن» به معنى مردم یک زمان است شعر شاعري است که چنين سروده:
اذا ذَهبَ القرنُ الذى انتَ فیهِم وخُلِّفتَ فى قرنٍ فأنتَ غریبٌ
یعنى: هر گاه مردمى که تو در میان آنها هستى بروند و تو در میان مردمى دیگر بمانى، در این هنگام غریب هستى.» [6]
ابن حجر عسقلانى در تفسیر حدیث «خیرالقرون…» قرن را به معناى مردم یک زمان تفسیرکرده است: «القرنُ: اهلُ زمانٍ واحدٍ متقارب اشترکوا فى اَمرٍ من الامور و یقال: اِنّ ذلک مخصوصٌ بما اذا اجتمعوا فى زمانِ نبىٍّ او رئیسٍ یجمعهُم على ملةٍ او مذهبٍ او عملٍ، و یُطلَق القرنُ على مدةٍ من الزمان. » [7]
«قرن، مردم یک زمان را مىگویند که در کارى از کارها با هم شریک باشند و گاهى به مردمى مىگویند که در زمان یک پیامبر یا رئیس باشند که آنها را بر یک روش یا مذهب یا کارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نیز گفته مىشود.»
سپس با یک محاسبه خیالى، کوشش نموده مدت قرن را صد سال معرفى کند تا سیصد سال اول تاریخ اسلامى را شامل شود. [8]
او گفته است چون یک نفر از صحابه به نام ابوالطفیل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را باید صد سال دانست؛ اما ملاک عمر بيشتر صحابه است »نه فرد نادر آنها« که در هفتاد سالگى درگذشتهاند. خود او هم معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
یادآور مىشویم با اختلاف زيادي که در مدت «قرن» است، نمىتوان آن را به صد سال تفسیر کرد. از این گذشته، قرآن بهترین مدرک است که هرگز قرن را نه به معنى صد سال، بلکه مردم یک زمان دانسته است و حداکثر مدت عمر مردم يک زمان را هفتاد سال حساب مىکنند، نه بیشتر.
فرض کنیم مقصود همان سیصد سال اول است؛ اکنون مىپرسیم چگونه مىتوان آن سه قرن را، شریفترین قرنها خواند در حالى که آنچه که اهل حدیث، بدعت مىخوانند، همگى در همان صد سال نخست یا کمى بیش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال سي و نه هجرى آغاز شد و بعدا هم ادامه یافت و بعد به فرقههاي گوناگون تقسیم شدند.
پایهگذار «مرجئه» حسن بن محمد حنفیه است که در اواخر قرن نخست درگذشت »هر چند «ارجاء»در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است« .
«تفکر قدري» از معبد بن عبداللّه جهنى بصرى، متوفاى 80 ه. ق، آغاز شد، پس از او پرچم «قدریه» را غیلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آویخته شد.
«تفکر معتزلي» در سال 105هـ. ق پىریزى شد؛ آنگاه که واصلبنعطا از مکتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پىریزى کرد.
حال که اکثر مذاهب و فرقههايي که از نظر «سلفیه» باطل هستند درآخر قرن اول، و اوایل قرن دوم پدید آمده است. چگونه مىتوان آن سه قرن را، «خیرالقرون» خواند؟
به طور خلاصه بايد گفت: حدیث «خیرالقرون» از دو نظر مخدوش است:
1« از نظر تفسیر کلمه «قرن » به صد سال و کلیه کسانى که در این سه قرن مىزیستهاند.
2« از نظر واقعيت و تحقق خارجى، زیرا مذاهب انحرافى در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش یافت و گروهبندىها در آن زمان پدید آمد.
سؤال دوم
خصیصه انسانى، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و اندیشه است و اصحاب پیامبر و حتى تابعان، از این خصیصه مستثنا نبودند و حتى در عصر رسول خدا6 »چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت«، برداشتهاى مختلفى از اسلام داشتند که اینک به نمونههایى اشاره مىکنیم:
الف« اختلاف در عصر رسول خدا6:
1ـ اختلاف در غنيمتهاي جنگى بدر
یاران پیامبر6»پس از پیروزى در جنگ بدر« درباره اسیران جنگى و غنيمتها به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهى برکشتن آنان اصرار داشتند و گروهى پیشنهاد ميکردند از آنها فدیه بگيريد و آنان را آزاد کنيد [9]. این اختلاف به قدرى شدید بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: «لَّوْلاَ کِتَابٌ مِّنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ». «اگر نوشته ثابتى از جانب خدا از پیش نبود، در این کارى که در پیش گرفتهاید، کیفر بزرگى به شما مىرسید».[10]
2ـ صلح حدیبیه
در صلح حدیبیه هنگامي که پیامبر6با قریش صلح کرد و حتى حاضر شد در عهدنامه لقب رسولاللّه 6را از کنار نام خود بردارد، موجى از اختلاف پدید آمد. گروهى صلحنامه را مایه ذلت ميخواندند و به یکدیگر مىگفتند: «فعلام نُعطى الدنیةَ فى دیننا؟»، ولى گروه دیگر تسلیم رسول خدا6 بودند. [11]
3ـ روزه در سفر
رسول گرامى صلی الله علیه و آله در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان، از مدینه خارج شد و هنگامى که به نقطهاى به نام «کراع الغمیم » رسید، کاسه آبى خواست و آن را بلند کرد به طوري که همه مردم دیدند. آنگاه حضرت از آن نوشید. به رسول خداصلی الله علیه وآله گفتند که برخى به حالت روزه باقى ماندهاند، فرمود: «اولئک العصاة، اولئک العصاة » »آنها گنهکارند، آنها گنهکارند«.[12]
حال با وجود اختلاف در میان صحابه، تکلیف چیست؟ آیا مجاز هستیم به هر کدام عمل کنیم یا راهى براى ترجیح وجود دارد؟
ب« اختلاف پس از درگذشت رسول خدا6:
اختلاف فکرى در میان انسانها، امرى طبیعى است و صحابه و تابعین هم از این امر طبیعى، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسایل عقیدتى و شرعى بیش از آن است که در اینجا ذکر شود. هنوز آب غسل پیامبر خشک نشده بود که در انتخاب «خلیفه»، اختلاف نظر شدیدى در میان صحابه بروز کرد. حتى کار به زد و خورد کشید و اگر کسى وقايع سقیفه را در تاریخ طبرى و دیگر کتابهاى تاریخى بخواند، عمق اختلاف را درک مىکند.
پس از استحکام پایههاى خلافت، اختلاف در فکر و اندیشه، در میان یاران رسول خدا6، گسترش یافت و ریشه فرقههاي اسلامى همچون قدریه، مرجئه، معتزله، مجسمه، همه و همه در قرن اول تاریخ اسلامى پدید آمد و در دوران تابعین و تابعینِ تابعین رو به فزونى نهاد.
اکنون این سؤال مطرح مىشود: اگر باید فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگیریم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟
این «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پدید آمدند و جمعیتهایى را به خود وابسته کردند. پس چرا همه آنها را »جز یکى« در آتش مىدانید و سرزنش مىکنید؛ در حالى که آنها هم از «سلف» بودهاند؟
شدیدترین جنگ و نزاعها، در سه قرن نخست اسلام؛ در حکومت امویان و عباسیان رخ داد و هر کدام از این فرقهها، براى خود مکتب و منطقى داشتند. چگونه مىتوان همه این اختلافها را نادیده گرفت و یک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصور کرد که در همه مسائل، ملاک سنجش حق و باطل باشد؟
سؤال سوم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پیامبر6 را خاتم رسالتها و نبوت او را پایانبخش نبوتها مىدانند و آنچه مربوط به دین و شریعت است، باید از خود رسول خدابه مردم برسد.
با توجه به این اصل، چگونه مىتوان «فهم صحابى» را براى دیگران حجت دانست، در حالى که معناى آن این است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و یکى از حجتهاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوکانى، از طرفداران مسلک وهابى به این حقیقت، اعتراف کرده و گفته است: حق این است که قول صحابى حجت نیست. خدا براى این امت، جز یک پیامبر و رسول6نفرستاده است.
صحابه و کسانى که پس از آنان مىآیند، همگان مکلفند از کتاب و سنت، پیروى کنند، آن کس که بگوید جز کتاب و سنت، حجت دیگرى هست، در دین خدا چیزى را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است.
سؤال چهارم
سلفىها میگویند ما سيره «سلف صالح» را مبناي عمل خود قرار دادهایم. اگر قید «صالح» احترازى است و پيشينيان را به دو گروه صالح و غیرصالح تقسیم مىکند، اشکال این است که راه تشخيص صالح از غیرصالح چيست؟ آیا حکام اموى که خون اهلبیت پیامبر صلی الله علیه و آله و هزاران بىگناه را ریختند، از سلف صالح هستند؟ آیا خلفاى بنىعباس که نخستین خلیفه آنان مشهور به «سفاح» »خونریز« است، از «سلف صالح» هستند؟ محدثان و فقیهانى که با این نظامها هم سو بودند و توجیهگر کارهاى آنان بودند، از کدام دستهاند؛ صالحند، یا غيرصالح؟
به طور مسلم این گروه، قید «صالح» را قید توضیحى مىدانند و همه «سلف» را صالح مىشمارند، ولى تاریخ به شدت این پندار را رد مىکند.
با منطق «سلفیه»، چگونه مىتوان قتل خلیفه سوم را توجیه کرد؟ مقتول از «صحابه» و قاتلان نيز از «صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه مىتوان جنگهاى سهگانه «جمل» و «صفین» و «نهروان» را توصيه کرد؟ آیا کسانى که بر ضد خلیفه منتخب قیام کردند، همگان سلف صالح بودند؟
سلفىها مىگویند: ما نباید درباره آنان سخن بگوییم. خدا شمشیرهاى ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نیز آلوده نکنیم.
اکنون باید پرسید: آیا این منطق، سخن وحى است یا سخن بشر خطاکار؟ چگونه مىتوانیم درباره تابعان، سخن بگوییم اما درباره صحابه، حق سخن گفتن نداریم؟ قرآن درباره خطوط قرمز، بسیار سخن گفته ولي صحابه را خط قرمز ندانسته است.
از این گذشته، آنان واسطههای رساندن دین به ما هستند و با سکوت درباره آنان، سؤالاتمان حل نمىشود.
سؤال پنجم
اگر ملاک، فهم و درک «سلف» است نتیجه این مىشود که عقل و شعور خود را تعطیل کرده و فقط به سخنان سلف گوش دهیم. بنابراین، مسایلى که «سلف» درباره آنها چیزى نگفتهاند، نباید بيان شود. به همين علت یکى از انتقادها درباره نظریه احمد بن حنبل »که قرآن را قدیم معرفى مىکرد«این است که قرآن و سنت درباره قدیم یا حادث بودن قرآن سخنی نگفتهاند، پس چگونه او در این باره اظهار نظر مىکند؟!
چگونه مىتوان به نظریه سلف اکتفا کرد، در حالى که هزاران مسئله در زمينه عقاید و احکام پاسخ مىطلبند؟ چگونه مىشود از این مسایل بگذریم و پاسخ دین خاتم به آنها را، بيان نکنیم؟
سؤال ششم
روش «سلف» این بود که گوینده شهادتین را، مسلمان تلقى ميکردند و هرگز قلبهاي مردم را نمىشکافتند تا از عقیده آنها تفتیش کنند.
از رسول خداصلی الله علیه و آله نقل شدهاست که فرمود: «من نیامدهام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آنها مطلع شوم» . رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله این حديث را در زمانى بیان فرمودند که خالد بن ولید به ایشان گفت: «بسیاري از نمازگزاران، به زبان چیزى را مىگویند که در دل، قبول ندارند» . پیامبر6 در پاسخ فرمود: «انّى لم اُومَر أن أنقبَ عن قلوب الناس و لا اشقَّ بطونَهم»؛ من هرگز مأمور به تفتیش قلوب مردم و شکافتن درون آنها نشدهام.
«سلف صالح» به این روش عمل ميکردند و جز گروهي اندکى به نام «خوارج»، کسى اهل «تکفیر» نبود. به خود حق ميدادند دیگران را نقد کنند، اما به خاطر اختلاف فکرى، عقیدتى و عملى، یکدیگر را «تکفیر» نمىکردند.
اکنون گروهي که ادعاى پیروى از این «سلف صالح»را دارند، تنها با سلاح تکفیر و تفجیر »انفجار و عملیات انتحارى« با مسلمانان رو به رو ميشود و موج تکفیري که از سوى جریان سلفى به راه افتاده است، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احیاگر اندیشه باطل کشیشان شده است که مىگفتند: «اسلام، در پرتو شمشیر پیشرفت کرده است».
سؤال هفتم
کتاب و سنت که سلفيها آنها را منبع فکري خود ميدانند نسبت به عقل بسيار تأکید مىکنند. واژه «عقل» در قرآن چهل و نه بار آمده است و واژههاى «نُهى» و «لُبّ»، در موارد زيادي به کار رفته است.
ما خدا و رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله را با عقل شناختهایم. چگونه این خلف صالح!! به «سلف صالح» نسبت مىدهد که بهرهگیرى از عقل، کار «عقلگرايان» است و «عقلگرايان» جایگاهى در میان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند که کنار نهادن خرد و بىاعتنایى به آن سبب مىشود که اصل دین متزلزل شود. اساس دین که همان شناخت خدا و شناخت انبیا و آخرین پیامبر صلی الله علیه و آله است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمىشود. حتى قرآن مجید، «توحید در خالقیت و ربوبیت» را با قانون خرد ثابت مىکند و مىفرماید: « لَوْ کَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا». [16]«اگر در آسمان و زمین، خدایانى جز اللّه وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مىشدند.»
در پایان یادآور مىشویم: روش «سلف صالح» در تمام برخوردهاى نظامى، نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقیت و گسترش سریع اسلام، در گرو همین عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود و پس از توحید و اعتقاد به سراى دیگر و نبوت پیامبر اسلام و به پاداشتن نماز و پرداختن زکات، در بقیه مسایل، کوچکترین دخالتي نمىکردند. در حقیقت، هدف این بود که انسانها از بندگى غیرخدا به بندگى خدا درآیند و هر گاه به اینها، اعتراف مىکردند، بقیه مسایل به خود آنها واگذار مىشد، مگر آنکه مسائلى مانند شراب و قمار بود، که فقط حد شرعى اجرا مىشد؛ آن هم با رعایت همه شرایط که در موارد اندکى، تحقق مىیافت. آیا روش «سلفىها» هم همین است؟!! آیا افراد، در انجام وظایف دینى خود در حرمین شریفین آزادند؟ مسئله «زیارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» یکى از مسائل فرعى است که هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمىکردند، ولى الآن در رأس تمام مسائل قرار گرفته است. جلوگيري از گسترش قمار، شراب، روابط نامشروع دختر و پسر و تأسیس بانکهاى ربوى، از يک طرف و زمينهسازي براي تربیت نسل نو و رساندن پیام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى از طرف ديگر به هیچ وجه براى آنها مطرح نیست.
اشغال سرزمینهاى اسلامى، سیطره کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بىگناه و غصب اراضى و خانههاى آنان، اصلا مورد توجه سلفىها نیست. خود را به غفلت زدهاند و همه این امور را نادیده مىگیرند و احساس وظیفه نمىکنند. فقط به تعدادي مسئله فرعى و جزئى پرداختهاند.
به همین دلیل، در طول فعالیت این گروهها، اسلام و مسلمانان، نه تنها به عزت و کرامت، دست نیافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسیب و شکست شدهاند.
ما از عالمان واقعى اسلام »در هر مکان و منطقهاى که زندگى مىکنند« خواهان تشکیل همایشي بىطرف درباره دعوت به وحدت و تقریب و اصلاح روشهاى فکرى و اعتقادى هستیم تا خلف این امت نیز همچون سلف آن به عزت و کرامتى که مورد نظر خدا و رسول است، دست یابند.
——————————————————————————–
[1] اصول كافي،كليني، ج1، ص 27
[2] السلفية مرحلة زمينة مبارکة لا مذهب اسلامي، محمد سعيد رمضان البوطي، ص 232 ـ 233
[3] صحيح بخاري، حديث شماره 2652، 3651 و 6429
[4] لسانالعرب، ج 13، ص 313، ماده « قرن»
[5] انعام/ 6
[6] فتحالباري، ج 7، ص 4، باب فضائل اصحاب النبي صليالله عليه و آله
[7] همان
[8] سيره ابن هشام، ج3، ص346
[9] نوري، شرح صحيح مسلم، ج7، ص32
[10] انفال/68
[11] صحيح بخاري، حديث114
[12] صحيح مسلم، ج7، ص123-122؛ ترمذي، شمارهي 874؛ کنزالعمال، ج1، ص44 و حاکم مستدرک، ج3، ص148
[13] مستدرک حاکم، ج3، ص151
[14] بحوث مع اهل السنة و السلفية، ص235
[15] صحيح مسلم، باب زکاة، حديث شماره 2341
[16] انبياء/ 22